نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 7:32 بعد از ظهر روز یک شنبه 24 مهر 1390برچسب:,

به زودی برمی گردم.برای بازیابی عناصر داستانی در کتاب دا. موضوع پایان نامه ام.


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 11:11 بعد از ظهر روز شنبه 23 مهر 1390برچسب:,

 

پانزده - امشب دا به آخر فصل چهلم رسید. صفحه ی ۷۳۱. یعنی تمت . خود کتاب را می گویم . دا اما هنوز زنده است ... دا یادگار زندگی ماست. یادگار درختی که هنوز سایه اش ، خنکای وجودش و سرسبزی اش را از ما دریغ نکرده است ... من فکر می کنم تا خرمشهر هست ،دا تمام نخواهد شد.

 

(صفحه ی ۷۳۱)


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 10:52 بعد از ظهر روز سه شنبه 19 مهر 1390برچسب:,

 

 

چهارده – بالاخره ساعت  دو ، روز سوم خرداد سال 1361 اعلام کردند خرمشهر آزاد شده . چه کسی می توانست حال و هوای ما را از شنیدن این خبر درک کند...همه یکدیگر را بغل کرده  واز خوشحالی گریه می کردند.مردم ... به ما تبریک می گفتند. ...همه از شادی این خبر کارشان را رها کرده بودند وبه خیابانها آمده بودند.همه جا پر از هیاهو و سر وصدا شده بود ...تهران غلغله بود ...مردم شیرینی و شربت  پخش می کردند. ماشینها چراغهایشان را روشن کرده و بوق می زدند. خیلی از مردم پرچم جمهوری اسلامی را در دست گرفته و تکان  می دادند. در آن لحظات یاد شهدا برایمان مرورمی شد... حال وهوای خاصی بود که به زبان نمی آمد...در عملیات بیت المقدس خیلی از بچه های خرمشهری شهید شده بودند...

آن روز که  با دا به خرمشهر رفتیم ، روز خیلی بدی بود. وقتی توی کوچه ها و ویرانه ها راه می رفتیم این شعر که بعد از فتح خرمشهر در مسجد خوانده شده بود در ذهنم مرور می شد :

یاران چه غریبانه ، رفتند از این خانه                      هم سوخته شمع جان ،هم سوخته پروانه

بشکسته سبوهامان ،خون است به دلهامان                   فریاد و فغان دارد دردی کش میخانه 

هر سوی نظر کردم ، هر کوی گذر کردم                          خاکستر و خون دیدم ویرانه به ویرانه

افتاده سری سویی ، گلگون شده گیسویی                  دیگر نبود دستی  تا موی  کند  شانه

تا سر به بدن باشد ، این جامه کفن باشد                       فریاد  اباذرها  ره  بسته  به  بیگانه

لبخند سروری کو؟ سرمستی و شوری کو؟                هم کوزه نگون گشته،هم ریخته پیمانه

آتش شده در خرمن ، وای من و وای من                       از خانه  نشان دارد خاکستر  کاشانه

ای وای که یارانم ، گلهای  بهارانم                                   رفتند  از این خانه ،  رفتند غریبانه

 

 امروز، هفتصد صفحه تمام شد.


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 9:31 بعد از ظهر روز جمعه 15 مهر 1390برچسب:,

 

سیزده – شهادت علی . این خبر تلخی است که در اوایل فصل سی ویکم خانواده ی مادری زهرا و از همه مهمتر دا با آن مواجه می شوند. راوی می گوید :

...دایی حسینی از طریق دایی نادعلی موضوع شهادت علی را فهمیده و همان شب به پاپا گفته بود.پاپا تا صبح توی چادرش ناله می کرد ...همه فکر می کردند پاپا به خاطر شهادت بابا اینطور بی تاب است ...آن شب گذشت . ساعت چهار ونیم ، پنج صبح پاپا شروع کرد به اذان گفتن .صدایش محزون بود...همین طور گریه می کرد و روضه می خواند وبا صدای بلند صحنه های کربلا را توصیف می کرد تا به شهادت علی اکبر (ع) پسر بزرگ امام رسید و خیلی قشنگ گفت :علی اکبر که شهید شد کمر امام خم شد و بلا فاصله بعدش گفت :سید علی هم مثل علی اکبر شهید شد .

دا صدای شیونش بلند شد ...ضجه زد و از حال رفت ...پاپا به نماز ایستاد ...همگی گریه می کردند... از موهای دا خون چکه می کرد ...خیلی نگرانش بودم ...پیر وشکسته شده بود...

چند صفحه بعد، امتداد جنگی که عزیزترین کسان زهرا را از او گرفته وحالا تا پایتخت هم کشیده شده ، همراه با عکس العملهای مردم اینطور توصیف می شود :

...غروب بود ...مردمی که توی صف ایستاده بودند با هم حرف می زدند . می گفتند مردم خرمشهر بیخود شهرشان را رها کردند وبه شهرهای دیگر رفته اند یا به تهران آمده اند .ناگهان آژیرقرمز به صدا در آمد وهمه جا یکدفعه خاموش شد .ضد هواییها شروع به تیراندازی کردند .مردم می ترسیدند .یکی دو تا از خانمهایی که در صف بودند غش کردند .همه مضطرب بودند...آن عده که از جنگزده ها گله وشکایت می کردند ، ساکت شدند ...مردم نمی دانند جنگ یعنی چه و چه اتفاقاتی دارد می افتد...

این هم تصویر باور شهادت پدر وبرادر راوی در صفحه ی آخر همین فصل است:

مردی که پشت میز نشسته بود ، دفتر جلد مشکی بزرگی را باز کرد .شناسنامه ی علی وبابا را گرفت ومشخصات آنها را در آن نوشت .نور افتاب از پنجره ی بزرگ شیشه ای اتاق به روی دفتر می تابید . مرد صفحات آخر شناسنامه ها را باز کرد و مهرابطال آنها را زد ...زدم زیر گریه ...وقتی مهر * باطل شد * روی آخرین یادگاریهای بابا وعلی خورد احساس کردم واقعا همه چیز تمام شد...

فصول 31 و 32 و 33 کوتاه و همگی مشترکا با جمله ای در مورد تهران آغاز شده اند .تحرکات منافقین ، دیدار با امام ، وضعیت اردوگاههای جنگزدگان و شهادت دکتربهشتی مهمترین موضوعات در این قسمتها هستند .

فصل سی وپنجم فصل مهمی است که به ازدواج زهرا ، شهادت محمد جهان آرا وجریان زندگی در آبادان می پردازد تا اینکه.....


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 11:32 بعد از ظهر روز سه شنبه 12 مهر 1390برچسب:,

 

دوازده – این روزها دیگر کم کم دارم به اواخر کتاب نزدیک می شوم . به اول بخش پنجم رسیده ام و حدود صد صفحه ی دیگر ؛ دا بالاخره تمام خواهد شد .

عدم موفقیت راوی و دوستانش برای رفتن به آبادان ، مشغول شدن او به همکاری با درمانگاه کمپ وبازگو کردن چند خاطره از پزشکان ، بیماران و وضعیت کمپ ، ماجرای چگونگی حضور زهرا در تهران برای معالجه و دیدار با چند فرد سرشناس و مهم در مجلس ؛ خط اصلی اتفاقاتی را که در این چند صفحه خوانده ام تشکیل می دهند . از بحث موضوعی جریانات فوق که بگذریم یاد آوری نکاتی - اشکالاتی -چند خصوصا در مورد فصل سی ام ، در اینجا کاملا ضروری به نظر می آید. اشکال اول به نوعی پراکندگی و به هم ریختگی در ارائه ساختارمطالب مربوط به کمپ آوارگان وعدم انسجام ونظم در نحوه ی بازگویی آنها وارد می شود. لازم به ذکر است پرداخت به این مساله هم در اوایل و هم در اواخراین فصل به صورت جزئی تر، تکرار شده است که اگر چنانچه مطالب بیان شده در قسمت دوم به نحوی ، به ادامه ی ماجرای همکاری زهرا در کمپ درمانگاه متصل می شد داستان از نوعی هماهنگی و وحدت رویه در بازگویی خاطرات بهره بیشتری برده بود.نکته ی بعدی ، نیاز شدید این فصل - سی ام - به فن ویراستاری است چرا که جمله ها در برخی صفحات و یا درلابه لای بازگویی پاره ای ماجراها به طرز خیلی بد ، با مشکلات اساسی و ریشه ای مواجه می باشند .در برخی جاها ،اتفاقات با زبانی یسیار ابتدایی و غیرتکنیکی که با فصول قبلی - خصوصا بخشهای آغازین کتاب -اصلا همخوانی ندارد؛ بازگو شده و به جریان یکدستی و یکسانی بیان راوی ، لطمه ی زیادی وارد شده است . این مسائل هر چند از ارزش اصلی کتاب؛ یعنی خاطرات گرانسنگ ومستند خانم سیده زهرا حسینی ذره ای نمی کاهد اما ؛ نیاز به نوعی هم سطحی ، هم آوایی وبهتر بگوییم هم فرازی جنس روایت و قلم ؛ در بیان حماسه ی شگرف آدمهای جنگ را بسیار و بازهم بسیار می طلبد .


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 2:21 قبل از ظهر روز دو شنبه 11 مهر 1390برچسب:,

یازده - پانصد و نود وچهار صفحه .امروز تا اینجا پیش آمدم .اولش حرف از روند معالجه و رو به بهبودی رفتن زهرا بود و در ادامه مطالبی در مورد اردوگاه جنگزدگان و وضعیت آواره های مناطق مرزی مثل خرمشهر گفته شده بود که به نظرم خیلی مهم آمد. موضوعاتی مثل وضعیت بد بهداشتی ، تغذیه نادرست،تقابلات فرهنگی ،مشکلات مالی ، اسکان نامناسب ،عدم وجود سرپرست خانواده ، نبود متولی مناسب در جهت رسیدگی به امورجاری کمپها و خیلی چیزهای دیگر ؛که تبعات جنگ و آوارگی در آن روزها بوده است . گوشه ی کوچکی از این داستان اندوهبار دوری از خانه و کاشانه و چشیدن طعم تلخ غربت را ، راوی در صفحه ی 562 این چنین توصیف می کند:

 

بعد از گذر از سه پله وارد خانه ی یک اتاقه مان شدم .موکت نمدی سبز رنگی کف اتاق دوازده متری را پوشانده بود.دو طرف اتاق دو تخت دو طبقه که بیشترین فضا را اشغال کرده بودند، قرار داشت. یک کمد فلزی ، یک فن کوئل دو منظوره ی سرمایشی و گرمایشی تنها وسایل اتاق را تشکیل می دادند.پنجره ی کوچکی تنها نورگیر اتاق بود که نور داخل اتاق را تامین می کرد....پذیرشش برایم سخت بود. .احساس می کردم وارد یک سلول شده ام و این کمپ در واقع اردوگاهی برای اسراست .البته کوچکی فضا نبود که آزارم می داد، به اینجا انسی نداشتم . من خانه ی خودمان را می خواستم .خانه ای که بعد از سالها رنج و مرارت به دست آورده بودیم وخودمان در ساختنش نقش داشتیم .از خودم می پرسیدم :آخر چرا ما باید آواره شویم ؟ چه دستی در بدبخت کردن ما مقصر است ؟

در صفحات بعدی یعنی 581 و582  و583  به ملاقات زهرا و دوستانش در اسکله با شهید جهان آرا اشاره می شود. محبوب ترین فرمانده ی جنگ برای من .کسی که نمی دانم علت این تعلق خاطر به او در وجودم برای چیست ؛ حال آنکه شجاعت ، زکاوت ، غیرت و حمیت سایر فرماندهان در طول چندساله ی دفاع از وطنم هم برایم قابل ستایش و سپاسگزاری می باشد. چهره ی پاک و معصوم ، فرماندهی در عین جوانی ،هوش و درایت ،نترس بودن ، یا حتی شعری که حسین فخری می خواند و ممد را که دیگر نیست تا آزادی شهر را ببیند ؛ دلنشین تر و دوست داشتی تر می کند ؟

نمی دانم .نمی دانم . نمی دانم . فقط می دانم خرمشهر موجب عزت و وقار سرزمینم ایران بوده است .آنقدر که هر کس و هرچیز که به او ربط دارد مثل خودش عزیز و محترم می شود . درست مثل شهیدگرانقدر محمد جهان آرا ؛ قلب تپنده ی آن . حالا که فکر می کنم می بینم اصلا شاید یکی از دلایل اقبال خوانندگان به دا ، همین ربط واتصالش به خرمشهر باشد .دایی که حالا به چاپ صد وپنجاه و ششم هم رسیده است .


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 1:4 قبل از ظهر روز شنبه 9 مهر 1390برچسب:,

 

 

 

ده – نمی دانم چه طور گذشت...صبح شد. ظهر شد. شب شد...امروز را می گویم.از صفحه ی پانصد به بعد ؛ فقط دا را تندو تند ورق می زدم و می خواندم ...بلند شدم و ژ – سه را دستم گرفتم .به دیوار تکیه دادم...صدای انفجاری شنیدم...پرت شدم ... با صورت به زمین افتادم... سعی کردم از جایم بلند شوم ، نتوانستم... گفتند باید ببریمت بیمارستان... صدایی که از درونم می شنیدم دیوانه ام می کرد.دیگر خرمشهر را نمی بینی . این آخرین دیدار است ...از همه ی بچه ها خداحافظی کردم ... آن قدر ناراحت بودم که مسجد جامع را نگاه نکردم ...اشک می ریختم ... خودم را مثل درختی می دیدم که او را از درون خاکش بیرون می کشند در حالی که ریشه هایش در خاک عمیق شده و حاضر به جداشدن نیست... من در خرمشهر بزرگ شدم ...چه طور می توانستم از اینجا کنده شوم ...نباید می رفتم ...شهر من در آستانه اشغال است... به من نیاز دارد ... تمام شهر چشم شده بود و به من نگاه می کرد... داشتم باور می کردم که در حال رفتن هستم ... برگشتنی در کار نیست ... توی مسیر مردم را می دیدم که در حال خروج از آبادان هستند .وضع اسف باری داشتند. همه خسته ونزار پیاده راه می آمدند. هر کس هرچه توانسته بود با خودش آورده بود .بچه ها نالان و گریان می آمدند .هر ماشینی که رد می شد مردم هجوم می آوردند والتماس می کردند که سوارشان کنند...آرام آرام گریه می کردم ...

در فصل بیست ونهم ، ماجرای ملاقات دا در بیمارستان با زهرا هرچند در ظاهر به یک عیادت و دلجویی مادرانه می ماند اما در واقع می توان حقایق زیادی را ازلا به لای آن بیرون کشید.گویی دا، مادری جدا شده از فرزند نیست بلکه خود خود خرمشهر است .دور شده از سرسبزی و خرمی .شور وزندگی .آرامش و رهایی.

...خیلی لاغر شده بود ... دیگر آن دای سرزنده و شاداب نبود.خیلی ساکت و آرام شده بود.غم بزرگی درچهره اش موج می زد...چشمهایش رنج وخستگی همه ی درونش را لومی داد. نگاه که می کرد از چشمهایش خجالت می کشیدم (که ناخواسته ترکش کرده بودم ) .

زهرا سپس در ادامه ، جدا شدن از چنین مادری را اینگونه توصیف می کند:

... دلم نمی خواست از خرمشهر بروم .به زور مرا بردند... روحم برای خرمشهر پر می کشید...غم بزرگی روی دلم نشسته بود...

این غم بزرگ دوری او از خاک وخانه ی خودی – با اینکه میزبانان مهربان ودلسوزی هم دارد –در لابه لای توصیف دردورنج جسمانی اینطور نمود پیدا می کند:

...با کمک بقیه توانستم بایستم وپاهایم را روی زمین بگذارم اما زمین را حس نمی کردم...

این وضعیت تا آنجا ادامه می یابد که پیشروی دشمن و مجروحیت اوانگار تواما دست به دست هم می دهند تا اوضاع وخیمی را که کم کم دارد به وقوع می پیوندد خواننده با نگرانی از لابه لای خطوط اینطور پیگیری کند :

...به مرور... دردهایم بیشتر می شد..وسعت زخم هم بیشتر شده بود ...عراقیها خیلی پیشرفت کرده اند...شهرسقوط کرده... دشمن کلی کشتار کرده ...باورم نمی شد...مثل یک کابوس بود...دلم برای شط ،برای گرما ،برای شرجیهای خرمشهر تنگ شده بود...

و بالاخره از زبان یکی از بچه های خرمشهر می شنود که :

...خوش به حالت نبودی ببینی چه اتفاقاتی افتاد...اگه بدونی تو چهل متری چه کار کردند.گوشت وپوست ومغز بچه ها با آسفالت یکی شده بود.به مجروحها تیر خلاص می زدند.حتی به جنازه شهدا هم رحم نمی کردند.با آرپی جی اون ها رو هم می زدند.همه ی خونه ها روغارت کردند.حتی حرمت مسجد جامع رو هم نگه نداشتند.آنقدر شهر رو کوبیدند که درب و داغون شد...حمام خون راه افتاده بود...چه طور آدمها می توانند تا این حد سنگدل وجنایتکار باشند؟!

.....

مجری تلویزیون می گفت:باوجود همه ی جانفشانیها وفداکاریهایی که جوانان ومردم خرمشهر از خود نشان دادند متاسفانه خونین شهر به دست دشمن بی دین افتاد...

....

صدایم را آزاد کردم وهای های گریه کردم.

(صفحات :513-515-522-528-529-530-531-537-538-547-550-552-555-556-557)


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 1:54 قبل از ظهر روز جمعه 8 مهر 1390برچسب:,

 

نه – اوضاع به قدری خطرناک شده و عراقی ها آنقدر جلو آمده اند که ...

این جمله ای است که فصل بیست و هشتم با آن شروع می شود. بخش مهمی که دروازه ی ورود به درگیریهای شدیدتر وبه قطع یقین پیشروی کاملتر دشمن خواهد بود. قسمت ذکر شده به علاوه فصل قبلی (بیست و هفتم ) -که آن هم در جای خود حاوی مطالب تاریخی خاص و قابل توجه است –در حقیقت نوعی مقدمه چینی را برای سقوط شهر به ذهن خواننده منتقل می کند:

شرایط بحرانی تر و بدتر شده بود...دیگر کمتر خانه ای بود که ویران نشده یا زخمی برنداشته باشد.(توصیف زیبا )...باد می وزید و خاروخاشاک را در خیابانهای خالی این طرف و انطرف می برد.همه چیز کابوس شهر در حال سقوط را تداعی می کرد......انگار دیگر برای همه محرز شده بود که قضیه جنگ جدی است و رژیم بعث عراق با این همه نیرو و تجهیزاتی که به میدان آورده ، فقط قصد گرفتن خرمشهر را ندارد...حلقه ی محاصره ی عراقیها که نعل اسبی وارد شهر شده بودند تنگتر شده بود...جاده ی خرمشهر – اهواز به کلی بسته شده بود... (صفحات 489 و492 )

ودر ادامه وضعیت نیروهای مقاومت با تصاویر روشن ، ملموس وقابل درکی به موازات موقعیت پیش آمده اینطور توصیف می شود:

...مدافعین بومی یا غیر بومی را می دیدم که از شدت خستگی نای راه رفتن ندارند و سلانه سلانه خودشان را می کشانند.حتی اسلحه های بالای دوششان را نمی توانستند نگه دارند.اسلحه توی دستشان بود وقنداقش روی زمین کشیده می شد. معلوم بود چند روز است پلک روی هم نگذاشته اند که نمی توانند چشمهایشان را باز نگه دارند ... (صفحات 492 493 )(این سطوربه هم فشرده یک گزارش تصویری بسیار زیبا وتاثیرگذار ودر عین حال مستند از حال وهوای آخرین روزهای پایداری خرمشهر است.)

در صفحه پانصد باز با یکدندگی وجروبحث زهرا سر رفتن به محل درگیریها مواجه می شوم .آنجا که ستوان اقارب پرست به عنوان یک مافوق به همراهان او می گوید این خواهرها باید برگردند . توی خطهای پایین ،اصرار و پافشاری دوباره نتیجه می دهد.زیرلب ناراضی از این سرپیچی ، با خودم می گویم :زنها در جنگ خودشان فرمانده ی خودشان هستند.

چند ورق بعد ، خسته از درگیریها  دا را می بندم .


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 11:50 بعد از ظهر روز چهار شنبه 6 مهر 1390برچسب:,

 

هشت –بیست وپنجمین فصل امشب حدود ساعت نه تمام شد.اولین چیزی که توی مطالب مطالعه شده توجهم را جلب کرد اسم خورشتی به اسم* فاسولیه * بود .غذایی که زهرا ودیگران برای مصرف مدافعین برده بودند.تصمیم گرفتم برای یکبار هم که شده طبخ وطعمش را امتحان کنم .مطمئنا مثل بقیه ی خوراکهای جنوب خوشمزه ولذیذ است. در ادامه ی مطالب هم باز برای چندمین بار از پافشاری زهرا برای رفتن به خطوط درگیری صحبت شده بود.این جور مواقع ازدست لج بازیهایش حرصم می گیرد . آخر دوست دارم مطیع باشد و چک و چانه نزندوبه حرف بالا سری هایش که صلاح او را می خواهند گوش کند . ولی او یکدنده تر از این حرفهاست . البته چند سطر بعد با اوضاعی که در مورد وخامت اوضاع مجروحین خط و اهمیت وجود امدادگر برای نجات آنها گفته بود نظرم کاملا عوض شد. دیدم بنده ی خدا حق داشته است . ولی جدای از این مساله کلا آدم مصر وبا پشتکاری است. رفتنش به * اتاق جنگ* وصحبت با فرمانده ها هم مبین همین موضوع است.همین جا بگویم ازاین عبارت اتاق جنگ خیلی خوشم آمده است .نمی دانم چرا ؟ اما شایدعلتش این است که محل تصمیم گیری و تجمع فرمانده ها برای هدایت وسازماندهی مسائل رزمی بوده است . از منظری دیگر این عبارت ،اندازه ی جنگ را به وسعت یک اتاق و نه به پهنای یک سرزمین کوچک می کند. اما این پندار ساده انگاره کجا و آن اتاق جنگ واقعی کجا ؟ بگذریم و بگذاریم. دیگر قواره ی فکرم نمی کشد .آخر من آدم جنگ نیستم .من هنوز کودک جنگم. هنوز هم می ترسم .هنوز به این دیوارها و سقف ، بستر نرم ، جرعه های سرد ،لقمه های گرم و اسیاب بازیهای پیشرفته ی اطرافم سخت دلبسته ام.و به نفسهای چسبیده به (هوا ) عمیقا وابسته.چه قدر ضعیفم من .چه حقیر.چه فقیر .حتی به اندازه ی یک دانه شن رها شده در خاکهای منتهی به جنگ ؛ درد آتش وخون وسنگینی چکمه ی دشمن را نداشته ام و فقط خوشم گرفته که اتاق جنگ چه عبارت قشنگی است...!

 

 

با خواندن صفحه های بیشتری از کتاب و ذکر پی در پی خیابانها ومحلات شهر ،الصاق یک نقشه از خرمشهر آن روزها به ضمائم آخر کتاب برای درک بهتر مخاطبان ضروری به نظر می رسد.به کار بردن عبارت ( روپوش ) به جای کلمه مانتو -که راوی به خاطر مانوس بودن با ذهن خواننده امروزی آن را به کار برده است- با حال وهوا واصطلاحات رایج آن روزگار مناسب تر وباعث یکدستی بیشتر کتاب خواهد شد.

هر بیشتر می گذرد خاطرات حالت تکه تکه گرفته اند اما خوشبختانه با حفظ انسجام ویکپارچگی خود که همین جا لازم است از هنرمندی وتوانایی خانم سیده اعظم حسینی درتدوین منظم وقوی مطالب قدردانی شود. انصافا ایشان کار بزرگ وارزشمندی را انجام داده است که در کنارخاطرات مهم وبه یادماندنی خانم سیده زهرا حسینی نباید به سادگی از کنار آن گذشت.


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 1:41 قبل از ظهر روز سه شنبه 5 مهر 1390برچسب:,

هفت -امروز(چهارم مهر ماه ۹۰) قسمتم از داخوانی تا اول فصل نوزدهم بود. جز پافشاریهای زهرا و دوستانش برای ماندن در شهر و توصیف خاطراتی که او در صفحه ی چهارصد وهفده ازحال وهوای کنار شط قبل از شروع جنگ، کرده بود با مطلب خاصی برخورد نکردم . یادآوری این موضوع آخر مرا به زمستان سال گذشته برد.اسفند ماه ، موقع برگشتن از سفر عتبات، قبل ازسوارشدن به پرواز آبادان – مشهد توی خرمشهر مستقر شدیم .اوایل شب با یکی از دوستان تصیم گرفتیم تا درفرصتی که داریم درشهر گشتی بزنیم. رفتیم کنار شط . فضای زنده وپرشوری داشت. اما ، این کجا و آن کجا ؟ برای من غریبه که برای اولین بار بود به خرمشهرمی رفتم دیدن ظاهرورفتار جوانان بومی با سابقه ای که در مورد شهرشان شنیده بودم کلی عجیب بود آخر توی ذهنم چیزهای دیگری جا گرفته بودند. نمی دانم اما شاید داستان قضاوت من ؛ مانندقضیه ی حکایت فیل در تاریکی باشد و ناعادلانه به نظر بیاید. همه جای شهر را که ندیده بودم .با تمام مردم آن هم که مواجه نشدم.اصلا آیا اگر کسی دو ساعت توی خیابان های شهر من - مشهد - راه برود می تواند فوری حکم شهروند شناسی صادر کند؟ مسلما نه ! ولی کمی صبر کنید .مگر نه این است که ما ، همه ی ما ، ایرانی هستیم واین وجه مشترک بسیارخوب ودلیل محکمی برای فهم و شناخت نسبت به گذشته ی وطنمان است. من خود نسل کودک جنگم وهمین کافی است تا خواه ناخواه مقدار آگاهی ام از وقایع وحوادث سالهای نه چندان دور نسبت به متولدین اواخر دهه ی شصت وبعد از آن بیشتر باشد و شاید به همین دلیل هم احساس می کنم بچه های خرمشهر نیز- به علت نسبت مکانی شان - ، باید نگاه خاص دیگران را برهویت وگذشته ی خودبیشتر درک کنند. کمی فراتر بر تصویری که امروز از *خود* می سازیم دقت کنیم.آینده که بیاید ما نیز جزئی از شناسنامه سرزمین خود خواهیم بود.

فردا پنجم مهرماه، سی و یکمین سالگرد شهادت سید حسین حسینی است.پدر زهرا وهمسر دا .به قرائت فاتحه ای مهمانش کنیم.

 


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 8:43 بعد از ظهر روز یک شنبه 3 مهر 1390برچسب:,

 

شش- دیشب تلویزیون تصاویر تشییع شهدایی را که تازه آورده اند توی چند شهر نشان می داد.سوم مهر است.هفته ی دفاع مقدس چند روزی است که شروع شده . تلویزیون پر است از فیلمهای جنگی .ظهر با خودم فکر می کردم تماشای این همه فیلم یا سریال درباره جبهه و وضعیت آن روزها اینهمه متاثرم نکرد که کتاب دا .شاید عمده دلیل تفاوت بین اینها، شکل وشمایل روایت باشد.من به هیچ وجه منکر تاثیر تصویر سازیهای هنرمندانه نمی شوم اما واقعیت چیزدیگری است .درست است که زیبایی اثر آفرین است اما همواره روح زنده ای پشت حقیقت است که جاذبه اش فراتر از احساسات است.

 

دیشب علی هم رفت و شهید شد .توی مقر پاسدارها در خرمشهر.توی صفحات مربوط به اوخیلی جاها زیر جملاتی را که خوشم می آمد یا معانی خاصی راتوی ذهنم تداعی می کر دند خط کشیدم .مثلا:

اولش تاریک بود وچیزی ندیدم چند لحظه بعد دستی فانوسی را بالا آورد. جهان آرا بود.ص 338

دری باز شد و نوری از آن بیرون زد. به طرف در رفتم...به نظر می رسید می خواهند شهدا را آنجا بگذارند.ص344

رفتم وکنار ستونی ایستادم ونماز خواندم.ص346

دلم می خواست سینه ام را بشکافم و قلبم را بیرون بیاورم .با چنگهای خودم تکه تکه اش کنم تا دیگر چیزی احساس نکند...آتشی به جانم افتاده بود که خاموشی نداشت.ص347

مونده بودم واقعا شماها آدمید.این همه صبر شما از کجاست؟ص364

کتابخانه را به داروخانه تبدیل کردیم.ص366

توی حیاط به درهای شیشه ای شبستان تکیه کردیم.ص363

کیسه پلاستیکی را آوردم. لباسها وپوتین ها،حتی کشهایی که با آن لبه ی پایین شلوار نظامی اش را گتر می کرد ومی بست ،گرفتم...ترکشی بند فلزی ساعتش را شکسته بود وعقربه های صفحه روی ساعت ده وده دقیقه مانده بودند.ص357

این آخری دلم را آتش زد.هم وقتی صفحه ی سیصدو پنجاه وهفت را می خواندم وهم همین حالا. حال وهوایش مثل روضه های محرم بود.صفحه ی سیصد وچهل وچهار هم دست کمی از آن نداشت. بغض گلویم را گرفت و اشکم در آمد.آدم مگر چقر طاقت دارد؟

علی دهمین شب پاییز و ساعت ده وده دقیقه اوج می گیرد. حتی عقربه های ساعتش هم به شکل بالهای باز او، که نه ! آغوش گسترانده اش برای ملاقات خدا شکل گرفته اند.ما فقط همین اتدازه دیده ایم و شنیده .همه خوابیم.حکایت ما شرح حال زهراست که علی را دوست دارد، دنبالش می گرددوتازه پس از انفجاری به خود می آید وازخواب می پردو پابرهنه توی تاریکی سمت او می رود...

فصل چهاردهم با توصیف زیبایی به پایان می رسد.یاد آوری نکته ای خاص در این بخش ،با اینکه ذکرش هم برایم سخت وآزاردهنده است ضروری می باشد.صفحه ی سیصد وهفتاد وشش را می گویم .کاش می شد بسیاری از سطور آن را به طور کلی از کتاب حذف کرد.آنقدر مرا ناراحت کردند که غلط گیر را برداشتم ورویشان را پوشاندم.حالا من یک دای ممیز شده دارم که هیچکس ندارد.


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 1:30 بعد از ظهر روز شنبه 2 مهر 1390برچسب:,

۴-دیروز روز خیلی بی خاصیتی بود.روزی که حرام شد و از دست رفت. به علت گرفتاریهای روزمره نتوانستم دا را بخوانم.دریغ از یک صفحه مطالعه... !

 

امشب تا صفحه ی دویست وپنجاه وشش خواندم. صحنه های خیلی وحشتناکی مابین این اوراق بود..مخصوصا توصیف اوقات راوی در روی پشت بام مکینه ی آردی ومواجه شدن او با پیرمرد شهیدی که ترکش به سرش خورده یا وصف حالش موقع برداشتن پیکر شهناز حاجی شاهی.بی کسی و بی پناهی نوزاد ی که همه ی خانواده اش را از دست داده هم خیلی ناراحت کننده بود.

امروز سی ویکم شهریور بود .آخرین روز تابستان۹۰.خواهرزاده ام را به خیابان بردم تا لوازم التحریر سال جدید تحصیلی اش را بخریم. یاد این موضوع افتادم که چند روز پیش خاطرات ۳۱شهریور ۵۹ زهرا را خواندم.او هم چنین روزی برای خرید لوازم مدرسه ی برادرهای کوچکش به بازار رفته بود و روز بعد یعنی اول مهر، بی خبر از شروع جنگ ،برای آغاز سال تحصیلی از خانه بیرون آمده بودند که...

پنج-سهم امروزم تا اول فصل دوازدهم بود.توصیف صحنه های تکان دهنده وغمناکی را مطالعه کردم .علی الخصوص روبه رو شدن آن پیرمرد وپیرزن نابینای روستایی با واقعه ی شهادت فرزندشان.گویی تو خود نشسته ای میان آوار آن همه حزن واندوه وفراق, وناباورانه بر خط خط خاطراتت اشک می ریزی.انگار تو خود از دست می روی وقتی زهرا نبض آن جوان نیم کشته را می گیرد تا جویای احوال مرگ شود.هنوز هم پس از اینهمه سال , دلت خالی می شود وقتی می شنوی شهرتخلیه خواهد شد از زندگی دمها. دمها و بازدمها.

و باز می بندی این مجمل را؛ و فکر می کنی  چه حدیثهای مفصل از آن روزگارانکه ثبت نگردید و بر زمین ماند و هرگز خوانده نشد... .