کتاب داغ
نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 8:43 بعد از ظهر روز یک شنبه 3 مهر 1390برچسب:,

 

شش- دیشب تلویزیون تصاویر تشییع شهدایی را که تازه آورده اند توی چند شهر نشان می داد.سوم مهر است.هفته ی دفاع مقدس چند روزی است که شروع شده . تلویزیون پر است از فیلمهای جنگی .ظهر با خودم فکر می کردم تماشای این همه فیلم یا سریال درباره جبهه و وضعیت آن روزها اینهمه متاثرم نکرد که کتاب دا .شاید عمده دلیل تفاوت بین اینها، شکل وشمایل روایت باشد.من به هیچ وجه منکر تاثیر تصویر سازیهای هنرمندانه نمی شوم اما واقعیت چیزدیگری است .درست است که زیبایی اثر آفرین است اما همواره روح زنده ای پشت حقیقت است که جاذبه اش فراتر از احساسات است.

 

دیشب علی هم رفت و شهید شد .توی مقر پاسدارها در خرمشهر.توی صفحات مربوط به اوخیلی جاها زیر جملاتی را که خوشم می آمد یا معانی خاصی راتوی ذهنم تداعی می کر دند خط کشیدم .مثلا:

اولش تاریک بود وچیزی ندیدم چند لحظه بعد دستی فانوسی را بالا آورد. جهان آرا بود.ص 338

دری باز شد و نوری از آن بیرون زد. به طرف در رفتم...به نظر می رسید می خواهند شهدا را آنجا بگذارند.ص344

رفتم وکنار ستونی ایستادم ونماز خواندم.ص346

دلم می خواست سینه ام را بشکافم و قلبم را بیرون بیاورم .با چنگهای خودم تکه تکه اش کنم تا دیگر چیزی احساس نکند...آتشی به جانم افتاده بود که خاموشی نداشت.ص347

مونده بودم واقعا شماها آدمید.این همه صبر شما از کجاست؟ص364

کتابخانه را به داروخانه تبدیل کردیم.ص366

توی حیاط به درهای شیشه ای شبستان تکیه کردیم.ص363

کیسه پلاستیکی را آوردم. لباسها وپوتین ها،حتی کشهایی که با آن لبه ی پایین شلوار نظامی اش را گتر می کرد ومی بست ،گرفتم...ترکشی بند فلزی ساعتش را شکسته بود وعقربه های صفحه روی ساعت ده وده دقیقه مانده بودند.ص357

این آخری دلم را آتش زد.هم وقتی صفحه ی سیصدو پنجاه وهفت را می خواندم وهم همین حالا. حال وهوایش مثل روضه های محرم بود.صفحه ی سیصد وچهل وچهار هم دست کمی از آن نداشت. بغض گلویم را گرفت و اشکم در آمد.آدم مگر چقر طاقت دارد؟

علی دهمین شب پاییز و ساعت ده وده دقیقه اوج می گیرد. حتی عقربه های ساعتش هم به شکل بالهای باز او، که نه ! آغوش گسترانده اش برای ملاقات خدا شکل گرفته اند.ما فقط همین اتدازه دیده ایم و شنیده .همه خوابیم.حکایت ما شرح حال زهراست که علی را دوست دارد، دنبالش می گرددوتازه پس از انفجاری به خود می آید وازخواب می پردو پابرهنه توی تاریکی سمت او می رود...

فصل چهاردهم با توصیف زیبایی به پایان می رسد.یاد آوری نکته ای خاص در این بخش ،با اینکه ذکرش هم برایم سخت وآزاردهنده است ضروری می باشد.صفحه ی سیصد وهفتاد وشش را می گویم .کاش می شد بسیاری از سطور آن را به طور کلی از کتاب حذف کرد.آنقدر مرا ناراحت کردند که غلط گیر را برداشتم ورویشان را پوشاندم.حالا من یک دای ممیز شده دارم که هیچکس ندارد.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: