نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 10:13 بعد از ظهر روز دو شنبه 20 مرداد 1393برچسب:,

   با دروغ خیلی چیزها می توان به دست آورد ولی خیلی نمی توان نگه شان داشت ... .


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 11:28 بعد از ظهر روز دو شنبه 6 مرداد 1393برچسب:,


   گاهی اوقات باید کسانی را از گذشته مان فراموش کنیم

به یک دلیل ساده :

                      آنها به آینده ما تعلق ندارند ... .

 

 

 

 


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 1:48 قبل از ظهر روز چهار شنبه 18 تير 1393برچسب:,

   گاهی اوقات دادن یک شانس دوباره به کسی

مثل دادن یک گلوله ی اضافه س ،

برای اینکه باراول نتونسته تو رو خوب هدف بگیره ...!  

                                                                 "آل پاچینو"

 


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 2:6 بعد از ظهر روز سه شنبه 19 فروردين 1393برچسب:,

   « بعضی اتفاقها اصلا نمی افتند یعنی این که یک عمر هول و ولای افتادنشان را داریم اما هیچ وقت  پیش نمی آیند . بعضی دیگر ، می افتند اما خیلی دیر . بعضی هم زودتر از موعدشان سر می رسند . وقایعی هم هستند  که اصلا ذاتشان افتادنی است چه توی فکرمان باشند چه نباشند . پیش می آیند . درست سر وقت و دست خودمان هم نیست که جلویشان را بگیریم . یک هو ما را با خودشان می برند . اتفاقاتی هم  وجود دارند که آدم اصلا می ماند چرا افتاده اند ...! »

بخشی از رمان «بانویی که رویید» محبوبه رضوی نیا


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 10:26 بعد از ظهر روز دو شنبه 19 اسفند 1392برچسب:,

عطر گل خاطره عطر کسیست

که نمی دانیم کی است ،

می آید و

          می رود... .


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 10:44 بعد از ظهر روز شنبه 19 بهمن 1392برچسب:,

   گاهی اوقات فکر می کنی  چه قدر سخت است که انسان چیزی باید باشد که نیست . راهی را باید برود که نمی خواهد و چیزی را باید برزبان بیاورد که  حقیقت ندارد . به پندارت ، زندگی  به راه رفتن روی طناب باریکی می ماند که اگر چوبدست دروغ را برنداشته باشی خیلی زود از آن بالا می افتی اما خودت بهتر از من  می دانی  که اگر حواست به راستی ریسمان مقابل نباشد سقوط حتمی است .

دروغ ، آن حرفهایی که بر لب می آوری  نیست . دروغ  ، آن نقاب سیاهی است که دائما چهره مهربان  تورا می پوشاند و زیبایی  آن نگاه  گرم را می دزدد  . دروغ  ، سردی دستهایی است که بر چشمان عاشقت می گذاری تا مبادا خوانده شوی . دروغ ، صدای  کلماتت را می لرزاند .

هرچند  دیگر دروغ شکلی از تو و واقعیتی از زندگی تو شده اما هنوز جای امیدواری است . بی تردید قلب تو تنها مکانی است که با هیچ چیز پوشیده نمی شود . قلب تو، همان روزنه ای است که خدا برای روز مبادا گذاشته است.

 قلبت را بگیر . قلبت را ببین . وعاشق بمان . عاشق خوبیهایی که قلب تو فقط یکی از آنهاست ... . 


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 10:37 بعد از ظهر روز سه شنبه 19 آذر 1392برچسب:,

   خیلی وقتها پیش می آید بدون اینکه بخواهیم از کسی یا چیزی یا جایی  که دوستش داریم ستمگرانه دل می کنیم . شاید مجبور می شویم . مج ... بور . شاید . و این ، قصه همیشگی و همگی ما آدمهاست که مدام تکرار می شود : دل بستن . دل بریدن و دل کندن . آخرین ظلمی  که بر خود کردیم ... .


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 8:15 بعد از ظهر روز پنج شنبه 25 مهر 1392برچسب:,

   برای این که نویسنده خوبی باشید چند پیش شرط لازم دارید که مؤلفه های بسیارمهمی در این مقوله هستند . اولین و کلیدی ترین فاکتور، نگاه شماست . طرز نگرش شما . این که هستی را از کدام زاویه تماشا می کنید . «این» چه طور دیدن به مقدار بسیار زیادی شما را کمک می کند تا خط مشئ های خود را در نوشتن تعیین کنید . درست مثل این می ماند که شما روی یک بلندی بایستید و بخواهید از آن جا اطرافتان را ، «جهانتان» را رؤیت کنید . حالا خودتان قضاوت کنید اگر روی یک آجرکوچک بایستید یا برسطح پشت بام خانه تان قرار بگیرید یا دربلندای یک تپه باشید ویا بر فراز قله دماوند بنشینید آیا نتیجه همه این نظاره ها برای شما یکی است ؟ مسلما نه !

برای در اوج بودن تنها یک راه جود دارد و آن برداشتن قدم اول است .خواستن . وبعد ، قدم به قدم تا آنگاه که یگانه ترین نگاه به شما تعلق پیدا کند .  


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 11:47 بعد از ظهر روز پنج شنبه 10 مهر 1392برچسب:,

   هرکس در زندگی فلسفه خاص خودش را دارد .یکی دنبال دلش می رود . یکی پی منطق و استدلال و چه بسیار آنهایی که وقتی پوسته روزگارشان را که می شکافی جز هیچ نصیب ندارند . پوچ پوچ . صفر صفر . خالی خالی .

زندگی حیف است ... زندگی یک باراست ... زندگی کوتاه است ... زندگی پروازاست ... زندگی مال توست پرنده مردنی ! متعلق به وجود خاص «تو» . با همه داشته ها و نداشته هایت . با همه احساست . عقلت . و ... خواسته هایت . تمام هستی ات . زیبایی هایش را خوب  بشنو . ببین . بچش و ... رها شو . تردید نکن . «انسان» حقیقت دارد . این بزرگترین فلسفه آفرینش است  ... . 

 


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 6:23 بعد از ظهر روز دو شنبه 8 مهر 1392برچسب:,

   رؤیای نوشتن رؤیای عجیبی است .خیلی عجیب. به محض این که تصمیم می گیری برای مدتی رهایش کنی برعکس مصرانه دست از سرت بر نمی دارد و درست تازه در همین زمان است که مغزت شروع به سوختگیری می کند . یک رفیولینگ بدون توقف.

سعدی رحمت الله علیه می گوید :«اسراف نیست هر آن چه خرج چراغ کنیم .» و به راستی حقیقت هم دارد . خیلی وقت ها پیش می آید که فکرواندیشه شما پس از مدتی فعالیت خود به خود ایست می کند . دراین گونه لحظات ، شما عمیقا نیاز دارید که دکمه خاموش ذهنتان را زده و اندکی به آن استراحت دهید. این حالت که اتفاق بیفتد ، می شود همان خرج چراغ کردن . گاهی اوقات برای خلق یک کار بزرگ علاوه بر خوب دیدن ، درست شنیدن و عمیق حس کردن باید به تک تک روزنه های وجودمان فرصت دهیم تا منتظر یک اتفاق روشن بشوند . وقتش که برسد این ذات مفرح داستان ها بیرون خواهد داد .

هرچه می توانید برای تعالی اندیشه و ارتقاء افکارتان هزینه کنید . نوراین چراغ اول از همه به چشم خودتان خواهد رفت .   


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 11:48 قبل از ظهر روز سه شنبه 1 مرداد 1392برچسب:,

   نویسندگی نوعی نگرش به زندگی است. درحقیقت وقتی شما مشغول به نوشتن می شوید بیشترازاین که قصد داشته باشید درمورد«افراد و اتفاق ها»صحبت کنیدمی خواهید ازطریق«اشخاص وحوادث»حرفتان را بگویید. شما باید باغوطه ورکردن آدم ها درفضای مجازی داستان،پوشش آن ها را بردارید وماهیت اصلی شان راعیان کنید. این یعنی لذت خوب نوشتن. به این معنی که شماهمواره شیوه ای متفاوت برای انتقال آن چه می اندیشید دردستانتان دارید. چراکه وقتی حرفی تازه برای گفتن دارید حرکتی ذهنی،درونتان را به تکاپو واداشته و روح شما را روبه نوبه نو شدن سوق می دهد. آن گاه،داستان دستاویزی برای این جنبش فکری خواهد شد. ازهمین روست که گفته اند کسی که می نویسد اصولا آدم روشنفکری است. زیرا مدام اندیشه سیالی دارد. زیرا مدام جهان را از زاویه ای تماشا می کند که دیگران از نگریستن به آن عاجزند . زیرا مدام تو را می بیند. تو را می گوید. تو را می نویسد. با تمام خواسته هایت. با تمام تنهاییت. با تمام خودت. تا خوانده شوی  کتاب ناخوانده من ... .


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 2:40 بعد از ظهر روز جمعه 28 تير 1392برچسب:,

   نمی دانم شما آدم خاطره بازی هستید یا نه ؟ من ، هستم .خاطره همان چیزی است که به آن « نصف العیش » گفته می شود . وصف عیشی که گذشته است . این ، دم دستی ترین و ساده ترین تعریف برای آن لحظات خوشی است که همه ما مطمئنا در گذشته  کم و بیش داشته ایم . به بیان دیگر، خاطره همان رویاست . رویایی که به حقیقت پیوسته است و دیگر امیدی به باز پس گیری اش نیست و تنها ردی که از آن در ضمیرما بر جای مانده است دلگرممان می کند . ظرف ذهن ما بنا بر اندازه هایی که از تعلقات خاطرمان می سازیم  مدام و به دلایل گوناگون ، تصاویری را سرریز می کند که در دنیای واقعی مان از دست داده ایم . زمان از کف رفته ، مکانی که ابدا مثل سابق نیست و آدم هایی که دیگر اثری ازآن ها نمی بینیم و یا ،هستند اما آدم های دیروز نیستند . مهم تر ازهمه ی آن ها حسی است که ما به  خاطرات خوشمان داریم . حس نوستالژیکی که ممکن است با دیدن یک لباس بخصوص ، استشمام عطری دلنشین ، طعم خوش یک غذا ، مواجهه غافگیر کننده با صحنه ای آشنا ، شنیدن یک آهنگ  قدیمی یا حتی عبور کردن ازجایی  که ما به دلیلی دلبستگی خاصی به آن داشته ایم ( این از تمام چیزهایی که ما را به خاطراتمان وصل می کند سهل الوصول تر است ) همه وهمه شوری دوست داشتنی را درعمق وجود ما بیدارکند که لذتش ناگفتنی است  .از این روست که ما به خاطره هایمان نیاز داریم . همان طور که به هوا . آب . و عشق . این خاطره هایمان هستند که  ما را ساخته اند همان طور که رویاهایمان قادر به  بهتر ساختن آن چه هستیم می باشند . در حقیقت ، زندگی به خانه ای می ماند که دیوارهای آن ازخاطرات و سقف آن را رویاهایمان تشکیل داده است.

بله ،  همه ما آدم های خاطره بازی هستیم. همه ما در طی روز شاید برای  یک بار هم که شده لحظات خوشایندی را که بر ما رفته است در ذهن مان با تمام توجه به جزئیاتشان مرور می کنیم . هر چه خوشایند تر، بیشتر و بیشتر .هزار بار و هزار بار . مبادا که  قسمتی از آن را از دست بدهیم . مبادا چیزی ، حرفی ، نگاهی ، «لحظه ای» باشد که از قلم بیندازیم . مبادا یادمان برود . مبادا در لا به لای اتفاق های غمگین امروز ، روزگار شیرین گذشته را گم کنیم . مبادا فراموشمان شود دیروز . مبادا.


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 9:28 بعد از ظهر روز پنج شنبه 20 تير 1392برچسب:,

   شاعرها خیلی زود می میرند.این را نه من که نگاهی به فاصله تاریخ تولد و مرگشان می گوید . شاید ، به دلیل تفاوت نگاهشان به هستی با ماست .

ما انسان ها تا زمانی رنج می کشیم که در درون رنج دست و پا بزنیم . هر کدام از ما صاحب تعلق خاطری است که از نگاه او تا به اعماق قلبش امتداد دارد . آن چه که قلب هایمان را به آن آویخته ایم رنجی است تلخ یا شیرین که هستی مان را می سازد. یکی دغدغه نان شب دارد . کسی تشویش آرامش فردا . دیگری آزرده از روزمرگی . و بسی گرفتار خال لبی ... .

   شاعرها خیلی زود می روند.این را نه من که تمام  آیه هایی که آن ها برایمان نوشته اند می گوید . شاید ، به دلیل تفاوت دل کندنشان از زندگی با من و توست .

ما آدم ها تا وقتی حال مان خوب است که فکر نکنیم و نبینیم. هر چه می خواهیم در کف مان باشد و بس . فرقی هم نمی کند آن چه در دست هایمان می فشریم چیست. نقابی کذاب باشد . غروری کاغذی . قلبی شکسته . و بسیارآه سرد ... .

   شاعرها خیلی مرد اند . شاعرها دروغ نمی گویند . شاعرها مردد نمی شوند.  شاعرها همیشه ترا دوست خواهند داشت. همیشه . حتی اگر چشم هایت را به روی  تمام حرف هایت بسته باشی . من اما ، چشم هایم همیشه باز است . من خواب ترا با «همین ها» دیده ام . همین چشم هایی که هرچه بیشترمی شویمشان دنیا را آلوده تر می بینم .می بینم که باید رفت . می روم که باید خواند :

تو کجایی سهراب؟ تا ببینی من هم ...قایقی خواهم ساخت .خواهم انداخت به آب . دور خواهم شد ازاین خاک غریب که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق ، قهرمانان را بیدار کند ...هم چنان خواهم راند .هم چنان خواهم خواند... پشت دریاها شهری است که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است . شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند . پشت دریاها شهری است ! قایقی باید ساخت ... .

 


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 8:58 بعد از ظهر روز یک شنبه 16 تير 1392برچسب:,

ناپلئون بناپارت را دوست دارم . او یکی ازشخصیت های جذاب و منحصر به فرد تاریخی است که بیشتر با ویژگی های منفی اش شناخته می شود تا خصوصیات مثبتش . دیکتاتوری خشن و زورگو و نه سیاستمداری رمانتیک و مهربان .

بناپارت امپراطورمقتدر فرانسه در سال های 1804 تا 1825 بود . او در15 اوت 1769در شهر آژاکسیو جزیره کرس به دنیا آمد . چهارمین فرزند از11فرزند خانواده بود که پس ازاتمام تحصیل به همراه برادرش به دانشگاه نظامی پاریس رفت و از بهترین دانشجویان علوم نظامی آن زمان شد . پس از اتمام تحصیل نیز با درجه «ستوان دومی» به ارتش فرانسه پیوست و با کسب پیروزی در جنگ های بسیار، یک فرمانده نظامی مقتدرگردید .

 «دزیره کلاری» معشوقه و عشق نافرجام ناپلئون ، در هفده سالگی با وی نامزد شد و با وجود علاقه بسیاراین دو به یکدیگر، بنا برمصالحی ، دو سال بعد ناپلئون نوزده ساله در حالی که یک سرباز شورشی بود به وی خیانت کرده و با «ژوزفین دوبوهارنه» بیست و پنج ساله ازدواج نمود . هنگامی که دزیره ازاین موضوع اطلاع یافت در نامه ای به ناپلئون نوشت :« تو زندگی مرا به سوی بدبختی سوق دادی و من هنوز ناتوان از فراموش کردن توام.»

هرچند ناپلئون چهارده سال بعد ژوزفین را طلاق داد و با «ماری لوئیز» ازدواج کرد و از او صاحب یک فرزند پسر هم شد اما همواره عشق «دزیره » را در قلبش نگاه داشت  . بعدها «آن ماری سلنیکو » با استناد به خاطرات مکتوب «برنادین اوژنی دزیره » و وقایع و رویدادهای عصر ناپلئون ، داستانی بسیار جذاب وزیبا به نام «دزیره» * را به رشته تحریر درآورد که یکی ازده رمان  برتر دنیا شد.

دومین واقعه تلخ در زندگی ناپلئون بعد ازشکست عشقی اش ، «نبرد واترلو» بود . در این جنگ چهار روزه نیروهای متحد کشورهای انگلیس -هلند و چند کشور دیگر که آلمان امروزی را تشکیل می دهند، به رهبری دوک ولینگتون فرمانده انگلیسی ، مقابل قوای فرانسوی قرار گرفتند . زیرکی و درایت ولینگتون باعث شد ناپلئون بعد از مدت ها سرمستی از پیروزی وموفقیت ، شکست خورده و به جزیره سنت هلن تبعید شود .او در سال 1821 در همین محل جان سپرد . 

با این که ناپلئون سرداری جاه طلب و مقتدر بود اما همواره با مردم با مهربانی و عطوفت رفتار می کرد . وی فردی باهوش و باتدبیر و به داشتن نبوغ و استعداد نظامی مشهور بود . امروزه از رسوم خاص او در اداره مملکت و قوانین مدنی وخیال اروپای متحدی که وی در سر داشت به عنوان «قوانین ناپلئون» یاد می شود . 

* نسخه pdfاین کتاب را می توانید از سایت کتابخانه مجازی ایران و یا سایر سایت های مربوطه دانلود کنید.

 


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 10:24 بعد از ظهر روز پنج شنبه 13 تير 1392برچسب:,

   هیچ چیزدر زندگی اتفاقی نیست . هیچ چیز . حتی چیزهایی هم که ما فکرمی کنیم برایمان غافلگیرکننده هستند پشت سرخود داستان بلند بالایی دارند . وقتی داستانی را می نویسید شما تماما ازآن چه قراراست در صفحات بعدی اتفاق بیفتد مطلع و باخبرید . برای شخصیت های خود فرصت ها و شانس هایی را پیش می آورید که می بایست زمینه ساز «انتخاب»هایشان شود .انتخاب هایی که مواجهه درست یا غلط هر فرد با آن ها می تواند او را محکم روی نقطه صفر نگه داشته و یا با سرعت نور به بی نهایت پرتابش کند . این هنر شماست . هنر آفریننده یک داستان . هنر آفریننده ای که متآثرازحال و هوایی که دارد یا خطی که در ذهن خویش رقم می زند « پایان خوش » خویش را می سازد .

در زندگی واقعی ابدا این طور نیست . هیچ کس نمی تواند از آن چه برایش نوشته شده و «تقدیر» او نامیده می شود، آگاهی یافته و مجسمش کند .حتی تصور این که دقیقه ای دیگر چه پیش می آید محال است و محال است و محال است .هنگامی که خداوند برگ های درخت زندگی ما را تکان می دهد پشت آن ها ممکن است «هرچیزی» نوشته شده باشد .وقتی بنا بر مشیت و اراده او برگی فرو می افتد ما ناتوان ترازآن هستیم که حقیقت این «فرود» را معنا کنیم .من می گویم که این «فروریختن » همیشه برای در «فرازفرستادن» ماست حتی اگر در پشت واژه ای به نام «مرگ» پنهان شده باشد .این را نه من که «تو» خود بارها و بارها به چشم دیده ای . دیده ای که آن «مهربان» از آن بالا از پس این همه ابر و باد و پرنده وستاره و باران ؛ تاس های خود را دور سرت گردانده ، بوسیده  و «حکیمانه» بر صفحه زندگی ات می اندازد .آن وقت است که «قلبت» می سوزد ، تکان می خورد و داغ می شود . «جفت شش» برای تو . برای تو که هیچ چیز در زندگی ات اتفاقی نبوده است ... .


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 2:8 بعد از ظهر روز پنج شنبه 6 تير 1392برچسب:,

      بهار بود و تو بودی و عشق بود وامید

                                                         بهار رفت و تو رفتی وهرچه بود گذشت .... .


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 5:28 بعد از ظهر روز دو شنبه 3 تير 1392برچسب:,

   سروانتس جمله ای دارد که می گوید : صداقت بهترین سیاست است . این جمله شاید نهایت آرزو و حتی مدینه فاضله تمام ما آدم ها باشد اما ما چه بخواهیم و چه نخواهیم در دنیایی زندگی می کنیم که با هیچ کدام مان یکرنگ و صادق نیست . شب با رؤیایی شیرین به خواب می رویم اما صبح که می شود می بینیم همه چیز دروغ یوده است . دروغ . اصلا زندگی سرتاسر دروغ محض است .

در دنیای نوشتن مساله کمی فرق می کند یا شاید هم بتوان گفت کاملا متفاوت است . شما خالق دنیایی می شوید که دوستش دارید . شما از کسی می نویسید که عاشقش هستید . شما در مسیری قدم برمی دارید که باید راست باشد . شما می نویسید بدون هیچ ملاحظه و مصلحتی . با جرات و شهامت . انگار که یک محکوم به اعدام هستید و نوشته هایتان دشنه ای است که  باید طناب را بریده و رهایتان کند . شما می نویسید برای این که تنفس کنید . برای این که روح تان آزاد شود . برای این که خودتان و دنیا را عوض کنید . برای این که قرار است یک انسان باشید . برای این که می خواهید به خوبی ها دل ببندید .

پس اگر روزی خواستید چیزی بنویسید آن چیزی را بنویسید که به آن معتقد هستید . چیزی که دنیا را تکان  بدهد . چیزی که درون مان را نجات می دهد . چیزی که روی کاغذ نیست . « چیزی که پاک نمی شود » .

روی قلب آدم ها بنویسید ... .

 


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 9:2 قبل از ظهر روز دو شنبه 3 تير 1392برچسب:,

اهل هر سرزمین که باشی

ترا ، سروکاری با عشق است .

فریبی در کار دل نیست

                            که دل سپردن زبانی جهانیست

                                                             و کلمات آن ،

                                                                       چشمان تواند... .

                      


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 11:25 بعد از ظهر روز سه شنبه 28 خرداد 1392برچسب:,

 

تا به حال به «ایرانیزه کردن داستان های فارسی» فکر کرده اید ؟ به نظر شما که یک خواننده حرفه ای وعلاقمند به این نوع ادبی هستید در قیاس با نوشته های خارجی در «داستان ایرانی» فرم وفادارتر است یا محتوی ؟ اصلا برای داشتن سبک و سلوکی خاص در وادی «رمان وطنی» چه باید کرد ؟

   در جواب این سؤال ابتدا باید به سراغ خمیرمایه های یک داستان رفت .بی شک تئوری غربی در مواجهه با «عناصرداستانی» هم ازلحاظ ساختار و هم از حیث شالوده ، تعاریف خاص خود را ارائه داده است .اما «ما» تا کنون چه کرده ایم ؟ در این مورد باید گفت آن چه در دسترس قرار دارد و مبنای مراجعه ویادگیری ، به عنوان متون داستان نویسی می باشد، تمام ترجمه ها و ترجمان های نویسندگان غربی است . یعنی حتی اگر کسانی در کشور ما زحمت وتلاشی هم در این مورد کرده اند اساس و پایه ای فرامرزی را مدنظر قرار داده اند و بس (هرچند بارقه هایی از امید را نباید از نظر دور داشت و نادیده گرفت.تنها در این چندسال اخیر مرحوم حسین حداد به نوعی قدم هایی در وادی «داستان ایرانی» نهاد ودریچه ای به این سمت و سو باز کرد) . به هر رو این قصه  هم چنان ادامه دارد و باید برای وسعت بخشیدن به آن ، هنوز تلاش کرد چرا که داستان یک سفره بازو بی انتهاست و نمی توان برای آن محدودیت و حصری قائل شد و بیان یک سری چهارچوب و قانون خطی می تواند حتی موجب کوری خلاقیت و یخ زدگی ذهن و فکرداستان نویس شود .ولی به هر رو همان طور که سنت است برای ورود به هربحث نظری، بایداین اسامی و تعاریف را هم مانند بسیاری از محفوظات فراگرفت ودانست .می توان استفاده کرد یا نه ! دورشان انداخت .

   واما عناصر داستانی یعنی : موضوع ، شخصیت پردازی ، زاویه دید ، گفتگو ، لحن ، ساختار، طرح ، پیام ، سبک ، توصیف ، صحنه ، درگیری ، شک و انتظار، نماد، بازگشت به گذشته ، عنوان و... . آن چه که ما دراین باره می دانیم مختلف و متفاوت است . کم و زیاد .کاربردی یا کلیشه ای و... . بحث در ایرانی کردن این عوامل است . به عقیده من در ابتدا و نگاهی مختصر می توان گفت بی شک صحنه ، توصیف ، زاویه دید، لحن و سبک ، ابزارداستانی ؛ شک و انتظاروبازگشت به گذشته ، حربه داستانی ؛ موضوع ، ساختار، طرح ، پیام ونماد ، نشانه داستانی ؛ عنوان ، ویترین داستان و نام نویسنده ، برند آن است . تنها مؤلفه هایی که با یقین واطمینان زیاد می توان آن ها را «عنصر داستانی » خطاب کرد شخصیت ، گفتگو و درگیری می باشند .دلیل این مدعا هم این است که عنصر جزء سازنده یک بنا است وباید با سایر اجزا دارای یک وحدت جنسی یا شکلی و همگرایانه باشد تا به هدف غایی خود که زیبایی ، هماهنگی و استواری است ، منتج شود .منقش کردن روایت این سازه با افکار ، حس و روحیه شرقی خودمان هم یعنی ایرانیزه کردن داستان . به همین سادگی ... .


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 10:19 بعد از ظهر روز یک شنبه 12 خرداد 1392برچسب:,

 

 اسم شما چیست؟ عبدالله ؟ فرشته ؟ فواد ؟

 به چه نامی علاقمندید  ؟ الهام ؟ حمید ؟ سمیرا ؟ گلی ؟ سامان ؟

دوست  دارید شما را به چه اسمی صدا بزنند ؟ چه کلمه ای وجود شما را دارای نشان و علامت خاصی کرده است ؟ اصلا جنابعالی هنگام تولد چگونه تعریف شده اید ؟

 این مطلب همواره برای همه ما حائزاهمیت بسیاراست زیرا حتی اگر هم ندانیم اما اسم به شخصیت افراد نوعی احترام پیشاپیش خواهد داد . در داستان ، بسته به این که شما برای شخصیت تان چه اسمی را انتخاب می کنید مساله خیلی خیلی مهم تری می باشد زیرا پشت خود این عنوان ، داستان های اسرارآمیز بی شماری پنهان شده است. آدم های زیادی در طول زندگی شما اتفاق های متعددی را باعث شده و می شوند  ولی چه جاذبه منحصربه فردی در ذهنتان باعث شده  تا آن ها را انتخاب کنید و چرا باید در داستان شما برجستگی های شان نمایان شود؟ یک ماجرای عشقی ،  یک خاطره  دور، یک خواب شیرین ، یک آرزوی دوست داشتنی یا یک خار در گوشه قلب تان ؟ فراموش نکنید این اسم هرچه باشد درون تان را عمیقا متاثر خواهد کرد و در نحوه روایت داستان ، موضوعی بی نهایت تاثیرگذارتر خواهد بود .آن چه نوشته شود و آن موقع که خوانده شود . چیزهایی را که از زندگی دریافت کرده اید (نه بد که خوب)سخاوتمندانه خرج کنید . روی آدمی دست بگذارید که عاشقانه دوستش دارید . یادتان باشد هرگاه اسم او را می نویسید نوعی سرعت و رشد به برگ برگ متن تان خواهید بخشید . البته همین جا قابل به ذکر است در انتخاب اسامی فاکتورهای دیگری هم هستند که باید حتما مدنظر قرار گیرند تا این وظیفه را در جای درست خود ماهرانه برعهده گیرند ، که از آن جمله است : تداعی یک مفهوم ، زیبایی ، خوش آهنگی ، کمک به ساختار  و... .

شاید شنیدن این موضوع برای تان عجیب باشد اما دهان شما شبیه اسم کسی است که دوستش دارید وبنابراین داستان شما ، خود ( او) خواهد شد .همین الان نوک قلم خود را روی پیشانی تان بگذارید. روی لب های شما نام چه کسی نشسته است ؟ فواد ؟ فرشته ؟ و یا ...عبدالله ؟


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 5:57 بعد از ظهر روز چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:,

 

   نوشتن داستان مثل رفتن به یک سفراکتشافی است .مثل یک تجربه سیال . اصلا خوب که نگاه کنید مثل یک بازی دومینواست . تا حرکت نکنید نمی توانید بنویسید . وقایع و اتفاقات پشت سرهم می آیند و می آیند وشما را هم با خودشان می برند . چه بخواهید و چه نخواهید واین در گسترش طرح یک داستان امری کاملا بدیهی است . پس یادتان باشد وقتی که شروع کردید آن قدر بنویسید و بنویسید تا قوایتان تحلیل برود . آن قدر که از فرط خستگی  ، کنار معشوقه عزیزتان داستان ، خوابتان ببرد . در ضمن اگر خرج سفر اکتشافی را ندارید به «سیزده بدر» بروید . این یکی شاید بیشتر شما را به حس و حال بیاورد .مطمئن باشید که به امتحان کردنش می ارزد .  

   چرا نشسته اید ؟ منتظر چه چیزی هستید ؟ عجله کنید دیگر .همین الان بلند شوید ، دست سپید پرک ذهنتان را محکم بگیرید واز خودتان بیرون بروید . داستانی منتظر شماست.در همین نزدیکی ... .


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 9:54 بعد از ظهر روز جمعه 3 خرداد 1392برچسب:,

 

   به نظر شما نویسندگی چیست ؟ جواب این سؤال هرچه باشد اما به طور قطع هرگزنمی تواند از قلمرو پاسخ سؤال بعدی ما خارج باشد .این که : یک نویسنده خود از نوشتن چه می خواهد ؟

   کافکا می گوید : رمان باید مثل تبر باشد و دریای درونمان را بشکند و تولستوی عقیده دارد نویسنده هربار که نوک قلم خود را در دوات فرومی برد ذره ای از گوشت خود را درآن جای می گذارد. بنابراین ، بسته به این که در دنیای درون شما چه می گذرد و دغدغه ذهنی تان چیست قدرت راه رفتن هرکس روی طناب باریکی به نام نویسندگی مشخص می شود .«قدرت راه رفتن» و «راه» . درونیات هرچه پربارتر و افکار و احساسات هرچه غنی تر باشند رضایت و دلدادگی مخاطب نسبت به اثرمنتج می شود و این ، یعنی که امیدی به رستگاری هست . یعنی باید مهم ترین دلمشغولی تان این باشد که در کارتان به کمال برسید و چنان درآن غوطه ور شوید که با ذره ذره وجودتان بنویسید و باور داشته باشید که این موهبتی الهی است که تنها به شما تعلق دارد و بس . اما در این مسیرنکته تاملی وجود دارد که هیچ گاه نباید فراموش نکنید و آن این که ، مثل یک پلنگ تنها زمانی به حرکت درآیید که دلیل کاملا مشخصی پیش روی تان است . در این صورت مطمئن باشید که هم قلم در چنگ تان است و هم خواننده .

*روزت مبارک فرشته


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 12:50 قبل از ظهر روز دو شنبه 23 ارديبهشت 1392برچسب:,

 

یک وقتهایی هست که آدم هر چه می خواهد بنویسد ، نمی شود . یعنی اگر آسمان را هم به ریسمان ببافی ، نمی شود که نمی شود .یعنی هرچه هم می نویسی دست آخر آن چیزی که باید بشود ، نخواهد شد . آخر نوشتن از روی وظیفه نباید باشد . نوشتن کاری دلی است . الهامی . و این حالت آن قدر قشنگ است و به طوری تو را لبریزانه درگیر می کند که گفتنی نیست . یک موجود سیال که این جا می خواهم اسمش را « سپیدپرک ذهن » بگذارم ، می آید و مدام توی ذهنت می چرخد و می چرخد ، بازی می کند ، قدم بر می دارد و از تو می خواهد که او را بنویسی . بعضی وقتها اصلا به تو دستور انجام این کار را می دهد و تا تو او را روی کاغذ نیاوری راحتت نمی گذارد . این جور وقتها که تو حس و حال نوشتن داری حتی معتکفت هم می کند . این لذت زیبا نوشتن و از درون نویسی ، دقیقا نقطه ی مقابل همان از سر تکلیف قلم زدن است . این یکی جوششی است و آن یکی کوششی. این چشمه ی زاینده است و آن چاهی که به حفرش نمی ارزد . به قول یکی از نویسندگان* ، که در حال حاضر نامش در خاطرم نیست ، نگران نباشید که برای مدتی حتی طولانی چیزی نمی نویسید چون به طور قطع در همین زمان هم مشغول نوشتن هستید . شما به طور ناخودآگاه در حال نگاه کردن آدمها ، تحلیل اتفاقات و بررسی جا و زمان و ... ابزار جمع آوری می کنید . همان چیزهایی که باعث می شود شما به یک باره به خود که نه ، به « داستان » بیایید و شروع کنید به عاشقی تان ... .

*لارنس بلاک :هیچ گاه وقت نویسنده تلف نمی شود .نه آن موقعی که می نویسید و نه آن موقعی که نمی نویسید و نه حتی موقعی که چیزهایی می نویسید که در جایی قابل استفاده نیست .


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 7:3 بعد از ظهر روز سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:,

 

   توی وقتهایی که می نویسم هیچ چیز به قدر پرداختن به یک شخصیت از لذت سرشارم نمی کند . این که یک نفر کاری راانجام دهد که تو بخواهی و یا چیزی را بگوید که تو دردهانش بگذاری  و موجودی بشود که تو دوست داشته باشی ، خیلی شیرین است . تازه این وقتهاست که با تمامی کمی از وجودم می فهمم که خدا چه قدر با ما آدمها عشق می کند وفتبارک الله احسن الخالقینش به آسمان بلند می شود . به عقیده ی من ، شخصیت سازی یکی از پایه های مهم واساسی داستان است که با دقت و دید عمیق درجزئیات اخلاق و منش افراد اطرافمان می تواند قوی تر و اثرگذارتر باشد.    

   « محترم آدم دل انگیزی بود . خاص و دوست داشتنی .غیر معمول . تازه کشفش کرده بودم .از آن دسته آدمها نبود که خوشگل باشد یا زبان بریزد و خودش را به سمتم بکشد ویا هرچیز دیگر، بلکه این فقط به خاطر داشتن اخلاقیات منحصر به فردش بود که مرا جذبش می کرد.

این زن عجیب حدود هشتاد سالی سن داشت وبه طور افراط انگیزی به سرو وضعش می رسید . چه حوصله ای !  قبل نماز صبحش می رفت جلوی آینه ی کهنه ی عروسیش وموهای نارنجی اش را با دقت و وسواس خاصی شانه میزد و می بافت . صبحانه اش  که تمام می شد و استکان و پیشدستی  کره و پنیرش را می شست ، می رفت سراغ قوطی وازلین و دستهای حناکرده اش را چرب می کرد .توی بقچه اش هزاردست لباس جورواجورداشت .اما یک پیراهن گلدارچین چینی داشت که انگار به جانش بسته بود . عاشقش بود و فقط وقتهایی  هوس می کرد آن را بپوشد که می رفت خانه عروسش کوچکش. فقط عروس کوچکش.برای اواین لباس را تنش می کرد . اما به نظر من ، جلب توجه کننده ترین مسأله در مورد این «پیرزن» این بود که همیشه سعی می کرد کفشهای گرانقیمت بپوشد. می خواست قشنگ راه برود .صاف و مستقیم و بدون کمترین قوس کمر ...»

نظر شما در مورد این شخصیت خیالی اما برگرفته از واقعیت چیست ؟


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 1:56 قبل از ظهر روز سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:,

 

   تا به حال هیچ به «چه طور» نوشتن فکر کرده اید ؟ اینکه اصلا چه اتفاقی می افتد که آدم شروع می کند به نوشتن مطالب مختلف (که البته اینجا به طورخاص منظور ما داستان است ) وتخلیه کردن آنچه در ذهن تلمبار کرده است .مهندسی ذهن شاید لغت مناسب تر و پرطمطراق تری باشد، اما هر چه بنامیم و بگوییم در حقیقت داستان واگویه ی تجربه ها ومشاهدات، تخیلات ، احساسات و نیازهای ماست که بر اثر تکانه یا جرقه ای خاص در زمان و موقعیت خاص - که من اینجا دوست دارم آن را الهام بنامم - ناگهان مثل رگباری شروع به فرو ریختن می کند . گاهی این «هل ذهنی» یک آدم-شخصیت- است، بعضی وقتها می تواند یک اتفاق باشد یا شاید هم یک تکه حرف - جمله ای که از کسی می شنوید و بر دلتان می نشیند-.هر چیزی . مهم این است که شما را پرت کند به جریان آرامش بخش ودوست داشتنیی به نام داستان .

  فکر کنید و عمیقا فکر کنید. به اشاره هایی که از آن می گیرید .به بلند بالایی داستان . به اینکه حالا که لشگری از آدمها و روزگاری از اتفاقات و هزار اگر و اما و چه بشود ، در مشتتان دارید «چه طور» بنویسید بهتر است . این «چه طور» نوشتنها (اولی و آخری)، هنوز اولین پله ی این داستان است ...


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 8:0 بعد از ظهر روز شنبه 6 آبان 1391برچسب:,

آیا می دانید زندگی در چه چیزهایی متجلی می شود ؟

داستان و در شکل خاص و متکاملش یعنی رمان یکی از تجلیات و تظاهرات گوناگون زندگی است . آدمها،حوادث،روابط و زمان دربستر این فرایند ،هستی یافته و بال و پر می گشایند واین یعنی همه ی چیزهایی که می توانند کلمه شوند . همه ی چیزهایی که می توانند رخ بدهند . همه ی چیزهایی که می توانند جاندار شوند  . واین همه چیز یعنی همان زندگی ...


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 1:3 قبل از ظهر روز سه شنبه 27 تير 1391برچسب:,

 

   بعضی وقتها شگفت زده می شوی اگرفقط کمی قدرت ادراکت را بالا برده ودقت نگاه خود را  سرعت بیشتری ببخشی . کافی است تا ازمیان انبوه عوالم عادی و آدمهای معمولی و اتفاقهایی که مثل یک قبرستان مرده پیش پایت افتاده اند ، کلماتی قائم ومحکم و جملاتی رقصنده وموزون یافته وبیرون بیاوری .
 ترم سه کارشناسی ارشدم ، سر کلاس دستور2، سمت چپم دختری قدبلند و با قیافه ی معمولی می نشست که اهل کاشمر بود . نه سلامی با او داشتم و نه علیکی . در واقع خیلی هم از او خوشم نمی آمد . آدم متفرعنی بود . همواره جواهرات آن چنانی استفاده می کرد و استیل رفتاری خاصش هم به همان زلم زیمبوها می آمد .
   این همکلاسی نجوش من یک دوست خیلی صمیمی هم داشت که همشهری اش بود وبرای من آن قدر خوش قیافه وجذاب که هیچ وقت نمی توانستم آین دو را در ذهنم به عنوان یک جفت رفیق شفیق با هم مطابقت دهم . دختر دوم ومورد علاقه ی من ، فوق العاده باهوش بود و همیشه در کلاس نمرات بالایی می گرفت و احوالپرسی های خیلی گرمی هم با من داشت.این دختر همه چیزش تمام بود و تنها مؤلفه ی متضاد وجودی اش ، لهجه ای بود که با آن تکلم می کرد . این کارش ابدا عیبی نداشت اما نمی دانم چرا همیشه وقتی شروع به صحبت می کرد احساس می کردم گوشم دارد اشتباه می شنود .
   توی آن بعد از ظهرهای رخوت آورطولانی ، من همیشه نزدیک دوهمکلاسی کاشمری ام و با دوسه صندلی فاصله ، در وسط کلاس می نشستم و دختر اولی که خیلی دلم ازاو خوش نبود سمت راست من قرار می گرفت . بارها شده بود که به بهانه های مختلف سرم را به طرفش بر می گردانم و یواشکی نیمرخش را تماشا می کردم . او یک خال سیاه درشت  ، درست درجایی که کشیدگی ابروی چپش به انتها می رسید، داشت که من عاشقش بودم و همین دلیل ، اورا یکی از شخصیتهای اصلی داستانی که آن روزها در حال انجامش بودم ، کرد .
    من کلاس زجر آورو خسته کننده دستور2 را « فقط به خاطر این دختر» تحمل می کردم ... .

 

 


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 12:43 قبل از ظهر روز چهار شنبه 14 تير 1391برچسب:جذابیت,خواننده,نویسنده,روح,ذهن,

    عبده خال نویسنده ی عربستانی یادتان هست ؟ مدتی پیش برایتان مطلبی را در مورد غافلگیرکردن خواننده از او نقل کردم . امروز هم می خواهم یک جمله ی دیگر ( که البته بهتر است بگویم نکته ای کلیدی در نویسندگی و به ویژه در داستان نویسی است ) را از وی بازگو کنم . او می گوید : «من جذابیت را در بین خواننده و نویسنده با تطابق دادن روح های شان به وجود می آورم .»

   دوباره به این جمله نگاه کنید ! خوب به تک تک اعضاء و جوارح آن چنگ بزنید . چه چیزهای به درد بخوری می توانید ازکالبد فکری آن بیرون کشیده و دربیاورید؟

« جذابیت، خواننده ، نویسنده ، تطابق ، روح ، وجودآوری (=آفرینش) »

   آیا این ها نمی توانند مثل یک معجون معرکه در هم ممزوج شده و باعث سرزنده گی ذهن شوند ؟


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 11:56 قبل از ظهر روز پنج شنبه 25 خرداد 1391برچسب:نویسندگی , نوشتن , داستان,

 

    یادم می آید یک بار توی یکی از کتابهای روانشناسی ، که روشهایی برای شاد شدن ارائه داده بود، به جمله ی جالبی برخوردم که همراه تعدادی مطلب  به درد بخور دیگر گوشه ای یادداشت کردم تا از خاطرم نرود. ازآن خوشم آمد چون احساس کردم یک جورهایی با راه و رسم های نوشتن مطابقت دارد و از قوانین آن پیروی می کند . در واقع یکی از لذتهای نویسندگی است .

   « فکرهایی را که در هوا شناور است ، بگیرید .» جمله این بود ! درست مقابل این ایده ، من جمله ای از آنتوان چخوف را برایتان نقل می کنم که خالی از لطف نیست. او می گوید :« من ارتشی از تمام مردم در سر دارم که برای بیرون آمدن التماس می کنند و منتظر فرمان منند . » حال این را داشته باشید تا باز حرفهایی از نادر ابراهیمی را برایتان نقل کنم . او معتقد است که فرق بین هنرمند و انسان عادی  در جذب  جرقه هاست و می گوید : انسانهای عادی نیز جرقه ها را جذب می کنند ولی آنها را از دست می دهند اما انسانهای هنرمند از جرقه ها استفاده می کنند و اصولآ جرقه ها ، انسانهای هنرمند را به راحتی رها نمی کنند . گاه سالها طول می کشد تا جوانه هایی که به ذهن نشسته ، آماده ی باروری شود .

   جرقه هم چون نتیجه ی به هم خوردن دو قطعه سنگ چخماق است که یکی از دو سنگ ذهن آدمی است و دیگری مسائل جاری در گرداگرد آدمی .(البته گاه این مسائل در درون ذهن جای می گیرند و می لمند ، بی آن که بلافاصله تولید جرقه کنند اما در زمان مناسب ، خود به خود به جرقه تبدیل خواهند شد .)(1)

   خوب نظرتان چیست ؟ در واقع استنباط شما درباره ی جملات بالا چگونه است ؟ شاید آن نتیجه ی مشترکی که همه ی ما بتوانیم با نگاه و فکر و البته کمی قواعد ریاضی (قانون استنتاج) درک کنیم این باشد که یک نویسنده ، باید نخست موادخامی را به هر صورت ؛ از گفته های آدمها گرفته تا روابط بین شان ، ظاهر آنهاو محیط پیرامون شان ، علاقه ها و دلمشغولیها، نگرانیها و غمها ، شادیها و لذتها و هر چه  که می تواند به عنوان جزئی از کار برای نوشتن و در طیف بزرگ تر خوانندگان  در عین حال جالب توجه  بودن ، تفکر انگیز و خراش دهنده ی اعماق ذهن اودر جایگاه یک انسان واقعی باشد،به شدت جذب کند .این پیدا کردن مواد ناب به این معنی است که در حقیقت یک نوشته باید همواره بتواند در درون خواننده ی خود نشانه ای به جای بگذارد که مدام همراه او بوده و یادآوریهای خاص خود را همواره گوشزد کند . . یک علامت مثبت ! و شاید همه ی ما ، از دوران کودکی تا به حال این زخمها و خالکوبیهای نامرئی را به اشکال مختلف در جای جای وجودمان داشته باشیم . قصه ها و داستانها به طورحتم هر کدام نقشی در طرز رفتار و روش زندگی  ما گذاشته اند .

   دور نشویم .

    پس  برای نوشتن، ابتدا مصالحی را باید به عنوان سازندگان یک داستان وارد کارگاه ذهن کرد و بعد بنا به شرایطی  که  برای هر داستان پیش می آید ( والبته بیشتر الهامی وهمان جرقه واری است که گفتیم ) آنها را مجبور ونه، مأمور به تخلیه مکان کرد . از یک حالت شیمیایی به موقعیتی فیزیکی. از یک حس روحی به ظاهری جسمی . از حالت بالقوه به وضعیت بالفعل .و ازعالمی مجاز به دنیایی واقعی...

(1) مراحل خلق داستان، محمد حنیف، 1376،انتشارات سوره


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 12:9 قبل از ظهر روز پنج شنبه 11 خرداد 1391برچسب:رمان نویس,خواننده,نوشتن,داستان,نویسندگی,

 

   نویسنده ی عربی به نام عبده خال که اتفاقا برنده ی جایزه ی بوکر هم هست ، می گوید : « رمان نویس پیوسته باید آماده باشد تا پیش بینی های خواننده را باطل کند و فضا را آن گونه ترسیم کند که گمان خواننده را اشتباه از آب در آورد . »
   گوش کردید ؟
   این، یعنی که اگر توانستید خواننده را غافلگیر و پیش بینی های او را باطل کنید ، شاهکار کرده اید . باید بدانید که اگر در نوشتن دنبال هدف خاصی هستید – که مطمئنا همین طور هم هست –حرفهای خود را به جا و در زمان مناسب در داستانتان بیاورید . البته با قید همان قانون غفلت افکنی خاص .
   خواننده را مردد کنید . بگذارید او وقتی در حال خواندن روایت شماست خودش هم داستان سرایی کند .یک خط آفرینش ذهن شما باشد و ده صفحه ساخته و پرداخته ی خیال او . مثلا این که بگوید حالا طرف این کار را می کند  یا فلانی این جا می زند به چاک  و یا آه ه ه ه ه ه خدای من ! فکر کنم دیگرفردا پسره می میرد و... . همه و همه را بگوید و بعد دست آخر نتیجه این بشود که با چشمان گرد مدام سطرهای کتاب را دوباره خوانی بکند و فکر کند که اشتباه شده است . مگر می شود طور دیگری هم پیش بیاید ؟؟! 
   من اسم این کار را می گذارم «خطای ذهن در داستان » . یک ابزاردقیق در نویسندگی که شما را تا آن بالا بالاها به خودش می برد و درست در همین نقطه است که مخاطب در حال دیدن بنایی که شما به عنوان یک اثر خلق کرده و ساخته اید ، سرش را چنان به عقب خم می کند که کلاه از سرش می افتد و این ، یعنی همان شاهکاری که از آن حرف زدیم . باور عمیق یک داستان ...

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد