نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 1:3 قبل از ظهر روز سه شنبه 27 تير 1391برچسب:,

 

   بعضی وقتها شگفت زده می شوی اگرفقط کمی قدرت ادراکت را بالا برده ودقت نگاه خود را  سرعت بیشتری ببخشی . کافی است تا ازمیان انبوه عوالم عادی و آدمهای معمولی و اتفاقهایی که مثل یک قبرستان مرده پیش پایت افتاده اند ، کلماتی قائم ومحکم و جملاتی رقصنده وموزون یافته وبیرون بیاوری .
 ترم سه کارشناسی ارشدم ، سر کلاس دستور2، سمت چپم دختری قدبلند و با قیافه ی معمولی می نشست که اهل کاشمر بود . نه سلامی با او داشتم و نه علیکی . در واقع خیلی هم از او خوشم نمی آمد . آدم متفرعنی بود . همواره جواهرات آن چنانی استفاده می کرد و استیل رفتاری خاصش هم به همان زلم زیمبوها می آمد .
   این همکلاسی نجوش من یک دوست خیلی صمیمی هم داشت که همشهری اش بود وبرای من آن قدر خوش قیافه وجذاب که هیچ وقت نمی توانستم آین دو را در ذهنم به عنوان یک جفت رفیق شفیق با هم مطابقت دهم . دختر دوم ومورد علاقه ی من ، فوق العاده باهوش بود و همیشه در کلاس نمرات بالایی می گرفت و احوالپرسی های خیلی گرمی هم با من داشت.این دختر همه چیزش تمام بود و تنها مؤلفه ی متضاد وجودی اش ، لهجه ای بود که با آن تکلم می کرد . این کارش ابدا عیبی نداشت اما نمی دانم چرا همیشه وقتی شروع به صحبت می کرد احساس می کردم گوشم دارد اشتباه می شنود .
   توی آن بعد از ظهرهای رخوت آورطولانی ، من همیشه نزدیک دوهمکلاسی کاشمری ام و با دوسه صندلی فاصله ، در وسط کلاس می نشستم و دختر اولی که خیلی دلم ازاو خوش نبود سمت راست من قرار می گرفت . بارها شده بود که به بهانه های مختلف سرم را به طرفش بر می گردانم و یواشکی نیمرخش را تماشا می کردم . او یک خال سیاه درشت  ، درست درجایی که کشیدگی ابروی چپش به انتها می رسید، داشت که من عاشقش بودم و همین دلیل ، اورا یکی از شخصیتهای اصلی داستانی که آن روزها در حال انجامش بودم ، کرد .
    من کلاس زجر آورو خسته کننده دستور2 را « فقط به خاطر این دختر» تحمل می کردم ... .

 

 


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 12:43 قبل از ظهر روز چهار شنبه 14 تير 1391برچسب:جذابیت,خواننده,نویسنده,روح,ذهن,

    عبده خال نویسنده ی عربستانی یادتان هست ؟ مدتی پیش برایتان مطلبی را در مورد غافلگیرکردن خواننده از او نقل کردم . امروز هم می خواهم یک جمله ی دیگر ( که البته بهتر است بگویم نکته ای کلیدی در نویسندگی و به ویژه در داستان نویسی است ) را از وی بازگو کنم . او می گوید : «من جذابیت را در بین خواننده و نویسنده با تطابق دادن روح های شان به وجود می آورم .»

   دوباره به این جمله نگاه کنید ! خوب به تک تک اعضاء و جوارح آن چنگ بزنید . چه چیزهای به درد بخوری می توانید ازکالبد فکری آن بیرون کشیده و دربیاورید؟

« جذابیت، خواننده ، نویسنده ، تطابق ، روح ، وجودآوری (=آفرینش) »

   آیا این ها نمی توانند مثل یک معجون معرکه در هم ممزوج شده و باعث سرزنده گی ذهن شوند ؟