نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 2:48 بعد از ظهر روز یک شنبه 30 بهمن 1390برچسب:,

دلم برای نوشتن خیلی تنگ شده است .خیلی . آنقدر که مثل تشنه ای که احتیاج به نوشیدن پیدا کرده و فقط جرعه ای آب هم اجالتـا راضیش می کند، شده ام . برای همین هم فعلا که خالی الذهن هستم و روی طرح قبلی یا جدیدم برنامه ای ندارم آمده ام تا چند خطی برای رفع این عطش و عبور احساس تنگدلی ام بنویسم .

توی این حال و هوا یک جرقه ای توی مغزم آتش گرفت که بد نیست و حتی ممکن است عالی هم باشد . اصولا من در نوشتن آدم تنبلی هستم و تا زور یا فشاری بالای سرم نباشد از هیچ برنامه ای تبعیت نمی کنم . مثال خیلی خوبش همین پایان نامه ام بود. اوایلش سلانه سلانه و باری به هرجهت روزهایم را می گذراندم اما بعد که قضیه جدی شد و دیدم ای دل غافل زمان زیادی برای تحویل کار نمانده دوسوم شبانه روز را بی وقفه صرف انجام کار می کردم . ماجرای اتمام دو تا کتاب قبلی ام هم به همین نحو بود . در یک بازه ی زمانی خاص ، موادخامم را سازماندهی و عمل آوردم .

راستش ، نوشتن قید می خواهد . یعنی درواقع یکی از مهمترین ابزارهای فنی اش این است که خودت را مقید کنی که بنویسی . هرروز . یا مثل من ، هرشب . نوشتن گلی است که اول به سر خودت می زنی و بعد خواننده ات را از بوییدنش سرشار خواهی کرد . شلختگی بر نمی دارد . باید خودت را بکشی تا خوشگلش کنی . مال خودت است . اصلا خود خودت هستی . یک وقتهایی آن وسط مسطها یا حتی آخر ماخرها ممکن است کم هم بیاوری اما آنقدر لذت دلنشین وحس نازنینی دارد که تحمل می کنی .وقتی نقطه ی آخرین جمله ی داستانت را می گذاری و سر تا پایش را تماشا می کنی... به خدا که زنده می شوم . من . خود من روحم توسع پیدا می کند . این همان احساسی است که( نه همه اش را فقط گوشه ای از آن را ) یک بافنده ی قالی ، یک جراح، یک راننده، یک کشاورز، یک مخترع ، یک نقاش یا حتی یک مادر پس از تولد فرزندش دارد .(وصد البته در شکلها و اندازه های مختلف.چون توی این بالاییها بعضی کارها یدی اند ،عده ای هم ذوقی .واین گونه قیاسها خالی ازاشکال نمی تواند باشد .) امور مرحله ای وذوقی( دلی ) این طورهستند مثل همین نوشتن داستان (شعر البته دمی و لحظه ای است ، یکهومی آید و بیشتراوقات هم می ماند ) به پله ی آخرشان که می رسی حال زایدالوصفی بهت دست می دهد که گفتنی نیست . خستگی ات در می رود . همان زنده که گفتم می شوی .

نوشتن آدم را از مچاله شدن(و بودن) در می آورد . در زهدان روح همه ی ما انسانها چیزهایی گیر کرده که نیاز به متولد شدن دارند و باید درد بکشی تا در دنیا اعلام حضورکنند . تا زنده شوند (شوی ) . تا احساس رهایی کنی . تا از بسته بودن و انقباض در آیی . تا روان وسیال ، جریان پیدا کنی . آب شوی. و این ، همان فرونشاندن احساس عطشی است که اول گفتم . می خواهی یک جرعه بنوشی اما خداوند جام روحت را آنچنان لبریز می کند که سرشار می شوی از هستی و زندگی . و نوشتن یعنی همین . یعنی نوشیدن به قصد نوشانده شدن ... (خلق النور من النور )


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 6:27 بعد از ظهر روز جمعه 28 بهمن 1390برچسب:,

چهارشنبه 26 بهمن ماه 90 ،ظهر حدود ساعت یک، دفاع داشتم . «بازیابی عناصر داستانی در کتاب دا». الحمدلله همه چیز به خیر و خوبی تمام شد و بالاترین نمره را گرفتم . با قید عالی و قوی بودن کار .قبل از من هم سه نفر دیگر دفاع داشتند .اولی سیر مفهوم عصیان در اشعار فروغ و دومی و سومی طنز در مثنوی و قصاید و غزلیات سعدی . همه شعر .

این چند روز آخری پدرم در آمد .دقیقا شده بود کأنه دقایق واپسین حیات . بد نفسم گرفته بود . هر چه آن اولها شل آمدم و هر چند روز یک بار عشقی یادداشت برداریهایی برای رفع وظیفه انجام می دادم اما این اواخر مجبور بودم روزی پانزده ، شانزده ساعت کار کنم. دیگر آنقدر به درجه ای از مهارت و البته حیرت رسیده بودم که هر کلمه ای را که می خواستم تایپ کنم خودش روی صفحه کلید چسب و سرهم می شد و فوری و در یک چشم به هم زدن ، مسیرش را نشان می داد .البته با وجود تحمل آن حالا همه سختی ، حالا که این پایان نامه تمام شده می توانم با جرأت بگویم تا یک سال دیگر مواد آماده برای این وبلاگ دارم . هر چند هدفم این نیست که این کار را اتجام بدهم ولی خب ، به نتایج خیلی به دردبخوری رسیده ام که آوردن آنها در این جا لطف دارد (و نه همه ی تحقیق) و مطالعه شان خالی از لطف نیست. در حقیقت ،مطالبی که در موردشخصیت پردازی یا توصیف و صحنه و یا حتی نام کتاب و ... دستگیرم شد، آنقدر قابلیت دارد که جزو حاشیه های جذاب دا قرار بگیرد و البته آموزنده هم باشد.این کار را انشاالله به زودی زود در چهره ی صفحات آینده خواهید دید .

  


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 6:11 بعد از ظهر روز سه شنبه 11 بهمن 1390برچسب:,

یکشنبه رفتم دانشگاه . ساعت 11 امتحان داشتم .آخرین امتحان این دوره ی تحصیلی . شب قبلش ساعت 8:20 دقیقه بلیط داشتم برای تهران . تا 7و نیم پایان نامه ام را تایپ می کردم .بعدش هم یک آژانس گرفتم و مثل جت مرا رساند راه آهن . سوار قطار که شدم خیالم راحت شد و نفس راحتی کشیدم  . هم کوپه ای هایم هم دانشجو بودند. فوق جغرافیای سیاسی و MBA . یکی شان مثل من مشهدی بود و داشت می رفت برای امتحان . آن دوتای دیگر هم داشتند می رفتند دار و دیارشان . صبح که شد قطار رأس ساعت نرسید تهران . داشتم سکته می کردم . اگر از این امتحان آخری جا می ماندم  پایان نامه ام فوت می شد و می رفت  به هوا .بالاخره با هزار تا سلام و صلوات واگنها ایستاد روی سوزن ایستگاه . کی ؟ دقیقا ده ونیم . نمی دانم چطور خودم را رساندم بیرون . اولین راننده ی تاکسی را که دیدم در بست گرفتم برای دانشگاه . این یکی در یک چشم به هم زدن مرا گذاشت دم در دانشگاه . در چقدر ؟ 20 دقیقه . سکته ی سوم را داشتم توی ماشین او می زدم . پنج ، شش بار نزدیک بود تصادف کند . توی دلم می گفتم آخر ارزش رسیدن به امتحان اینقدر است ؟

ساعت 11 سر جلسه نشسته بودم و خوشحال اسمم را بالای برگه ی امتحانی می نوشتم .الحمدلله همه چیز به خیر و خوبی تمام شد و رفتم معاونت پژوهشی برای گرفتن امضاها و تاریخ دفاع . اما خوب اینجا دیگر بخت بر وفق مراد نبود و... باز هم درگیر ((دا)) شدم . شب دوباره ساعت 8 بلیط برگشت داشتم .دیروز صبح رسیدم خانه.  از امشب هم  شروع می کنم  دوباره به کار . گفته اند حجم مطالبم کم است . باز جای بسی خوشحالی است که ابر وباد ومه و خورشید و فلک تا به حال وظیفه شان را به درستی انجام داده اند و فقط مانده هل اخری . تا بعد که ببینیم چه خواهد شد.


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 1:21 قبل از ظهر روز شنبه 1 بهمن 1390برچسب:,

چه قدر بد است که آدم نامنظم شود .در واقع ، بی نظمی ناشی از مشغله ی کاری اصلا قابل تحمل نیست .این دانامه سیستم زندگی ام را مختل کرده است .حتی وقت برای ضروری ترین کارهایم را هم ندارم . دوست دارم گلوله اش کنم و پرتش کنم به آن سر دنیا و از شرش راحت شوم . خدایا ! کی بشود اول ماه دیگر و ما جزو رستگاران شویم ؟...