۴-دیروز روز خیلی بی خاصیتی بود.روزی که حرام شد و از دست رفت. به علت گرفتاریهای روزمره نتوانستم دا را بخوانم.دریغ از یک صفحه مطالعه... !
امشب تا صفحه ی دویست وپنجاه وشش خواندم. صحنه های خیلی وحشتناکی مابین این اوراق بود..مخصوصا توصیف اوقات راوی در روی پشت بام مکینه ی آردی ومواجه شدن او با پیرمرد شهیدی که ترکش به سرش خورده یا وصف حالش موقع برداشتن پیکر شهناز حاجی شاهی.بی کسی و بی پناهی نوزاد ی که همه ی خانواده اش را از دست داده هم خیلی ناراحت کننده بود.
امروز سی ویکم شهریور بود .آخرین روز تابستان۹۰.خواهرزاده ام را به خیابان بردم تا لوازم التحریر سال جدید تحصیلی اش را بخریم. یاد این موضوع افتادم که چند روز پیش خاطرات ۳۱شهریور ۵۹ زهرا را خواندم.او هم چنین روزی برای خرید لوازم مدرسه ی برادرهای کوچکش به بازار رفته بود و روز بعد یعنی اول مهر، بی خبر از شروع جنگ ،برای آغاز سال تحصیلی از خانه بیرون آمده بودند که...
نظرات شما عزیزان: