کتاب داغ
نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 1:4 قبل از ظهر روز شنبه 9 مهر 1390برچسب:,

 

 

 

ده – نمی دانم چه طور گذشت...صبح شد. ظهر شد. شب شد...امروز را می گویم.از صفحه ی پانصد به بعد ؛ فقط دا را تندو تند ورق می زدم و می خواندم ...بلند شدم و ژ – سه را دستم گرفتم .به دیوار تکیه دادم...صدای انفجاری شنیدم...پرت شدم ... با صورت به زمین افتادم... سعی کردم از جایم بلند شوم ، نتوانستم... گفتند باید ببریمت بیمارستان... صدایی که از درونم می شنیدم دیوانه ام می کرد.دیگر خرمشهر را نمی بینی . این آخرین دیدار است ...از همه ی بچه ها خداحافظی کردم ... آن قدر ناراحت بودم که مسجد جامع را نگاه نکردم ...اشک می ریختم ... خودم را مثل درختی می دیدم که او را از درون خاکش بیرون می کشند در حالی که ریشه هایش در خاک عمیق شده و حاضر به جداشدن نیست... من در خرمشهر بزرگ شدم ...چه طور می توانستم از اینجا کنده شوم ...نباید می رفتم ...شهر من در آستانه اشغال است... به من نیاز دارد ... تمام شهر چشم شده بود و به من نگاه می کرد... داشتم باور می کردم که در حال رفتن هستم ... برگشتنی در کار نیست ... توی مسیر مردم را می دیدم که در حال خروج از آبادان هستند .وضع اسف باری داشتند. همه خسته ونزار پیاده راه می آمدند. هر کس هرچه توانسته بود با خودش آورده بود .بچه ها نالان و گریان می آمدند .هر ماشینی که رد می شد مردم هجوم می آوردند والتماس می کردند که سوارشان کنند...آرام آرام گریه می کردم ...

در فصل بیست ونهم ، ماجرای ملاقات دا در بیمارستان با زهرا هرچند در ظاهر به یک عیادت و دلجویی مادرانه می ماند اما در واقع می توان حقایق زیادی را ازلا به لای آن بیرون کشید.گویی دا، مادری جدا شده از فرزند نیست بلکه خود خود خرمشهر است .دور شده از سرسبزی و خرمی .شور وزندگی .آرامش و رهایی.

...خیلی لاغر شده بود ... دیگر آن دای سرزنده و شاداب نبود.خیلی ساکت و آرام شده بود.غم بزرگی درچهره اش موج می زد...چشمهایش رنج وخستگی همه ی درونش را لومی داد. نگاه که می کرد از چشمهایش خجالت می کشیدم (که ناخواسته ترکش کرده بودم ) .

زهرا سپس در ادامه ، جدا شدن از چنین مادری را اینگونه توصیف می کند:

... دلم نمی خواست از خرمشهر بروم .به زور مرا بردند... روحم برای خرمشهر پر می کشید...غم بزرگی روی دلم نشسته بود...

این غم بزرگ دوری او از خاک وخانه ی خودی – با اینکه میزبانان مهربان ودلسوزی هم دارد –در لابه لای توصیف دردورنج جسمانی اینطور نمود پیدا می کند:

...با کمک بقیه توانستم بایستم وپاهایم را روی زمین بگذارم اما زمین را حس نمی کردم...

این وضعیت تا آنجا ادامه می یابد که پیشروی دشمن و مجروحیت اوانگار تواما دست به دست هم می دهند تا اوضاع وخیمی را که کم کم دارد به وقوع می پیوندد خواننده با نگرانی از لابه لای خطوط اینطور پیگیری کند :

...به مرور... دردهایم بیشتر می شد..وسعت زخم هم بیشتر شده بود ...عراقیها خیلی پیشرفت کرده اند...شهرسقوط کرده... دشمن کلی کشتار کرده ...باورم نمی شد...مثل یک کابوس بود...دلم برای شط ،برای گرما ،برای شرجیهای خرمشهر تنگ شده بود...

و بالاخره از زبان یکی از بچه های خرمشهر می شنود که :

...خوش به حالت نبودی ببینی چه اتفاقاتی افتاد...اگه بدونی تو چهل متری چه کار کردند.گوشت وپوست ومغز بچه ها با آسفالت یکی شده بود.به مجروحها تیر خلاص می زدند.حتی به جنازه شهدا هم رحم نمی کردند.با آرپی جی اون ها رو هم می زدند.همه ی خونه ها روغارت کردند.حتی حرمت مسجد جامع رو هم نگه نداشتند.آنقدر شهر رو کوبیدند که درب و داغون شد...حمام خون راه افتاده بود...چه طور آدمها می توانند تا این حد سنگدل وجنایتکار باشند؟!

.....

مجری تلویزیون می گفت:باوجود همه ی جانفشانیها وفداکاریهایی که جوانان ومردم خرمشهر از خود نشان دادند متاسفانه خونین شهر به دست دشمن بی دین افتاد...

....

صدایم را آزاد کردم وهای های گریه کردم.

(صفحات :513-515-522-528-529-530-531-537-538-547-550-552-555-556-557)



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: