کتاب داغ
نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 12:57 قبل از ظهر روز جمعه 27 شهريور 1390برچسب:,

۲-امشب خیلی خسته و بی رمقم.این دو روز کاملا در مطالعه ناامید کننده ام. نمی دانم اما شاید مطالعه این کتاب (دا) انرژی و توان  مضاعفی را می طلبد.عمده اش قوه ی روحی بسیاری است که برای تجسم وهضم اتفاقات وحوادث وعلی الخصوص آدمها  صرف می شود.علی الخصوص شخص اول ماجرا که اتفاقا انگار توی این چند صفحه ای که خواندم اول شخص مفرد ماجراست.مفردی تنها ودست خالی.از جنت آباد صفا یافته به مروه ی مسجد جامع  مدام در سعی وتکاپوست. بی حاصل .وشاید همین  نه او که من خواننده را ناتوان کرده است .تصورش ناممکن اما بسیار قابل باور است که راوی چه لحظات سخت ودشواری را پشت سر گذاشته است. همین توصیف ها که در قالب کلمات ونه در حد واقعی وقایع، ما را به قدر توانشان به آن روزها می برد کافی است تا احساس کنیم آدمهاقادرندتا چه مقدار قوی ، بزرگ ودر عین حال حساس باشند.توصیفهای وحشتناکی که در صفحات ۱۲۲،۱۲۰،۱۱۹و۱۳۷کتاب در مورد شکستن پای خم شده پیکر در حال دفن ،شکل اجساد یا جنین ها یا فرو رفتن پای زهرا در امعا و احشای یک جنازهآمده است ، واقعاتمام وجود آدم را می لرزاند.جایی هم از حمله ی سگها اسم برده شده بود که من تا حدودی توانستم ترس آن لحظات را درک کنم.فقط تا حدودی. یادم می آید ده سال پیش که دانشگاه کرمان بودم ودر رشته ی هنر درس  می خواندم با دوستم سمیه ساکیانی و یکی دوتای دیگر از همکلاسی هایم به محوطه جلوی خوابگاهمان که زمین بایری بود رفتیم تا از درختهای رو به رو ی آن وشاید هم موضوعات دیگر ،طراحی کنیم.روی زیر اندازی که پهن کرده بودیم نشستیم ومشغول شدیم. منوز مدتی نگذشته بود که متوجه نزدیک شدن چند سگ  شدیم. با اینکه  از درب ورودی خوابگاه  بیست -سی متری فاصله نداشتیم وآدمهای زیادی هم آنجا مدام در حال رفت وآآمد بودند اما مثل سنگ بی حرکت ایستاده و قادر به انجام هیچ کاری نبودیم. چه ،می دانستیم اگر همانطور بایستیم سگها به ما می رسند اگر هم پا به فرار می گذاشتیم  سگها حتما سرعتشان ازما بیشتر بود وگیرشان می افتادیم .مغزمان از ترس قفل کرده بود که سمیه گفت بچه ها آیت الکر سی بخوانید .حفظمان میکند. خواندن همان و خلاصی همان.سگها که رفتند اولین کاری که  انجام دادیم پناه بردن به خوابگاه و آرام گرفتن بود.دیگر هیپچوقت هوس نکردیم تکالیفمان رادر چنین مکانی انجام دهیم. هیچوقت.

 

بعد از روایت  صمیمانه ی ماجراها وذکر نکات جزئی اما قابل توجه ومهم ،یکی از قسمتهایی که به نظرم خیلی جالب ومستند به نظر رسید انفجار بازار و نام بردن از مدرسه ی عراقیها بود.آخر مرا یاد فیلم روز سوم انداخت. فیلمی که واقعا دوستش دارم وداستان و شخصیت پردازی اش -یه جز مولفه های خوب دیگری  هم که دارد والبته قابل تحسین است- از علاقمندی های من است.

مطلب دیگری هم که لا به لای مطالب آمده بود و ذکر آن با توجه به مطالب  گفته شده ی شب قبل خالی از لطف نیست،یاد کردن زهرا  از برادرش علی، بین آن همه مشغولیت و درگیری فکری  است. .صفحات ۱۳۲و۱۴۴.

آخر اینکه ،طی سه روز فقط توانستم تا آخر فصل شش کتاب را  بخوانم.فصلی که خیلی آرام شروع و.......تمام شد.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: