یکشنبه رفتم دانشگاه . ساعت 11 امتحان داشتم .آخرین امتحان این دوره ی تحصیلی . شب قبلش ساعت 8:20 دقیقه بلیط داشتم برای تهران . تا 7و نیم پایان نامه ام را تایپ می کردم .بعدش هم یک آژانس گرفتم و مثل جت مرا رساند راه آهن . سوار قطار که شدم خیالم راحت شد و نفس راحتی کشیدم . هم کوپه ای هایم هم دانشجو بودند. فوق جغرافیای سیاسی و MBA . یکی شان مثل من مشهدی بود و داشت می رفت برای امتحان . آن دوتای دیگر هم داشتند می رفتند دار و دیارشان . صبح که شد قطار رأس ساعت نرسید تهران . داشتم سکته می کردم . اگر از این امتحان آخری جا می ماندم پایان نامه ام فوت می شد و می رفت به هوا .بالاخره با هزار تا سلام و صلوات واگنها ایستاد روی سوزن ایستگاه . کی ؟ دقیقا ده ونیم . نمی دانم چطور خودم را رساندم بیرون . اولین راننده ی تاکسی را که دیدم در بست گرفتم برای دانشگاه . این یکی در یک چشم به هم زدن مرا گذاشت دم در دانشگاه . در چقدر ؟ 20 دقیقه . سکته ی سوم را داشتم توی ماشین او می زدم . پنج ، شش بار نزدیک بود تصادف کند . توی دلم می گفتم آخر ارزش رسیدن به امتحان اینقدر است ؟
ساعت 11 سر جلسه نشسته بودم و خوشحال اسمم را بالای برگه ی امتحانی می نوشتم .الحمدلله همه چیز به خیر و خوبی تمام شد و رفتم معاونت پژوهشی برای گرفتن امضاها و تاریخ دفاع . اما خوب اینجا دیگر بخت بر وفق مراد نبود و... باز هم درگیر ((دا)) شدم . شب دوباره ساعت 8 بلیط برگشت داشتم .دیروز صبح رسیدم خانه. از امشب هم شروع می کنم دوباره به کار . گفته اند حجم مطالبم کم است . باز جای بسی خوشحالی است که ابر وباد ومه و خورشید و فلک تا به حال وظیفه شان را به درستی انجام داده اند و فقط مانده هل اخری . تا بعد که ببینیم چه خواهد شد.
نظرات شما عزیزان: