نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 8:14 بعد از ظهر روز سه شنبه 2 خرداد 1391برچسب:ادبیا ت , زاویه , نویسنده , فکر ,

  امروز بعد از مدتها بالاخره فرصتی دست داد تا به خانه ی مجازی ام بیایم و آب و جارویی کنم و اسباب و اثاثیه ی جدید بیاورم . البته خب اول با یک سری خرده ریزه ها و زلم زیمبوها شروع می کنیم تا یک رونق و رمقی بگیرد بعد می رویم سراغ مصفا کردنش. برای شروع گمان می کنم برش زیر انتخاب بدی نباشد .

   کیتینگ استاد رشته ادبیات در فیلم «انجمن شاعران مرده »( پیترویر،1989) در قسمتی از این اثر می گوید :

«درست وقتی فکر می کنین که یه چیزی رو می دونین باید از یه زاویه ی دیگه بهش نگاه کنین .اگرچه  این کار ممکنه اشتباه و احمقانه به نظر برسه اما باید امتحانش کنین . وقتی یه چیزی رو می خونین  فقط به این که نویسنده موقع نوشتن اون به چی فکر می کرده فکر نکنین ، در اون نوشته چیزی رو کشف کنین که خودتون بهش علاقه دارین .»

   نظر شما در مورد این حرفها چیست ؟

 


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 6:40 بعد از ظهر روز چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب: نویسندگی , کلمه , دیدگاه , داستان ,قلم,

یکی از نویسندگان (آلن وات نویسنده ی سگهای الماسی ) درباره ی نویسندگی گفته است : «طوری بنویسید که گویی جزو محکومان به اعدام هستید و رهبر کشورتان هم در سفر خارج است و برای همن هیچ شانس بخشودگی ندارید . طوری بنویسید که انگار لبه ی پرتگاه ایستاده اید ، آخرین نفس را باید بکشید و تنها یک کلمه می توانید بگویید . و خواهش می کنم به خاطر خدا چیزی بگویید که ما را از خودمان نجات بدهد ؛ آزادمان کند .»

لطفا دوباره مرور کنید . دوباره . دوباره . بله ! این دقیقا همان چیزی است که ما برای نویسنده شدن نیاز داریم . «وارستگی ذهن » . اولین قدم . پس از آن است که  باید شروع به پیدا کردن ندای درونی خودتان کنید . دیدگاهتان را نسبت به دنیا بیان کنید . بین خودتان و داستانی که در دست دارید حالتی مانند تبادل نیرو برقرار کنید . یک جور عشق که به آن وفادار و مجذوبتان کند . آن وقت می توانید بینید که چه طور الهامات این دنیای جادویی به تمام وجودتان سرازیر می شود و قلم را در دستانتان می رقصاند.

من به این اتفاقات مهم فرآیند مهندسی ذهن می گویم با عمالی به نام کلمات .

خوب فکر کنید ...


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 8:26 بعد از ظهر روز چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:جنگ , خاطره , سیده زهرا حسینی , دا , ,

چند روز پیش داشتم با یکی از کسانی که در جنگ حضور داشته و به نوعی از نزدیک با آن مواجه بوده است صحبت می کردم . گفتم چه خوب است حالا که می خواهم از جنگ بنویسم یک سری مواد خام واقعی و مستند در اختیارم داشته باشم تا در جای مناسب و موقعیت در خور استفاده کنم .

وقتی طرف مقابلم شروع به تعریف اولین خاطره اش که مربوط به سالهای اولیه ی جنگ بود ، کرد ناگهان استپ کردم . راستش شنیدن آن حرفها واقعا متأثرم کرد و البته به طور کامل مرا به این آگاهی رساند که دل و جگر لازم برای نوشتن در این مورد خاص را ندارم . جنگ چهره ی وحشتناک و زشتی دارد و آنقدر کریه المنظر است که گفتنی نیست . آن چیزهایی که  سیده زهرا حسینی در «دا» گفته است همان روی بی نقاب و دهشتناک جنگ است . همان منظره ی واقعی . همان جهنم زمینی . حالا می فهمم که وقتی در مقدمه ی کتاب از دگرگونی حالش و آشفتگی احوالش در هنگام بازگوکردن خاطراتش حرف می زند ، منظورش چیست . من فقط شنیدم و همین کافی بوده تا با آمدن صحنه های خاطره ی «دیگری » به احوالی پریشان وذهنی آشفته دست یابم .

دیگر ادامه نمی دهم ...


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 10:50 قبل از ظهر روز سه شنبه 15 فروردين 1391برچسب:اژدهای درون , فضای مجازی , نوشتن , حس درونی , عوالم کلاسیک , فضایی نوستالژیک,

.سلام !  . بابت تأخیر طولانی ام عذرخواهی می کنم

این روزها با جلو کشیدن ساعت از قدیم به جدید ، کلی اوقات شبانه روزمان کش آمده و دمای هوا و شکل و شمایل کره زمین و بسیاری دیگر از حاشیه ها و فرعیات زندگی هم مزید علت شده و دست به دست هم داده اند که اژدهای درونمان (درونم) _که اتفاقا سال سال اوست _ سر از خواب زمستانی برداشته و قصد کارهای نو و بزرگ کنیم . البته با پانزده روز تأخیر تدبیر خردمندانه ای است !

نمی دانم حس و حال شما در مورد فضای مجازی چگونه است اما برای من همیشه نوشتن روی کاغذ یک لذت دیگری دارد . یک حس درونی اقناع کننده ای دارد که قابل وصف نیست .خب البته قلم مجازی هم محسنات خودش را دارد اما شاید بتوان به نوعی تفاوتشان را این گونه بیان کرد که شما آن احساس خوشایندی را که موقع « تماشا کردن » یک آلبوم عکس دارید هرگز با « نگاه کردن » به یک فیلم _هر دو از نوع خانوادگی اش_ کسب نخواهید نمود . البته این نوعی نظر شخصی است و هر کس عوالم و درونیات خاص خودش را دارد اما به هر رو آدم هر چند قابلیت عادت کردن و خو گرفتن و اهلی شدن نسبت به چیزهای نو وجدید را دارد اما گه گاهی هم پیش می آید که رشته های نامرئی روح او را به « عوالم کلاسیک » و «فضایی نوستالژیک» متصل می کنند ، طوری که حالش را دگرگونه خواهد شد و ... 

این ها را داشته باشید تا بعد.


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 1:0 قبل از ظهر روز چهار شنبه 9 فروردين 1391برچسب:,

...سلام .سال نو مبارک.سبز باشید.به زودی


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 8:57 بعد از ظهر روز چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:شخصیت , نویسندگی , مکاشفه , الهام , داستان,

تنبل بودن خیلی بد است ! تنبل بودن خیلی بد است ! تنبل بودن خیلی بد است ! نمی دانم این روزی که من بالاخره چیزهایی را که توی فکرم هست را می نویسم و جمع و جورشان می کنم کی خواهد آمد ؟ خدا عالم است که ...

هر شب تصمیم می گیرم روز بعد حرفها و کارهای شخصیتهایم را که توی فکرم مدام به من دستور می دهند روی کاغذ بیاورمشان و اتفاقاتی که برای آنها می افتد را بالفعل کنم ، اما نمی شود . نمی دانم از شلوغی کارهای دم عید است یا همان رخوت مزخرف همیشگی یا هردو . به قول بزرگی ، آدم اگر بخواهد کاری را بکند راهش را پیدا می کند و اگر نخواهد انجامش دهد بهانه اش را می یابد . ولی خب این همه ی ماجرای من نیست نویسندگی یک حالت مکاشفه و الهام هم در خودش دارد . یک جرقه ی درونی که ترا سرازیر می کند به جریان صمیمی داستان . داستان وجود لطیفی است که اگر بتوانی با آن ارتباط شخصی و حسی خاص خودت را برقرار کنی کیف تمام دنیا را برده ای . اصلا برای خودش عالمی دارد . خودش خودش را می نویسد.

امروز برای یکی از شخصیتهایم یک اسم به درد بخور پیدا کردم . « ثمن » . یک دله دزد بدبخت که همان اولهای داستان ظاهر می شود و کلید ورود یا در حقیقت پرتاب شخصیت اصلی به وسط ماجرا است . همین خورد خورد (خرد خرد) کارکردن فعلا مشغولم کرده تا ببینم بالاخره کجای کار این «ثمن خانوم (خانم)» و بقیه هلم می دهند و کار درست و حسابی از من خواهند خواست .


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 11:48 بعد از ظهر روز دو شنبه 7 اسفند 1390برچسب:دا ,پایان نامه, جنگ ,نویسنده , عناصر داستان ,

   این روزها دائم داستانی توی سرم می چرخد و می رقصد . آن قدر دوستش دارم که گاهی تمام اوقاتم با فکر کردن مدام به آن می گذرد . واین یکی از خوبیهای «دا»ست. در واقع باید بگویم بابت پایان نامه ام، آن قدر آن را زیر و رو کردم و چپ و راست کشاندمش که حالا چو منی که اصلا داخل معرکه ی جنگ نبوده است سراپا عاشق نوشتن در مورد آن و آدمهای درگیر با آن شده است .

   راستش تنها علامت «دا» در نداشتن یک قصه ی عاشقانه در بطن آن بود که آن هم الحمدلله به زودی صورت خواهد گرفت . توی نتیجه گیری و مطالعه ام روی این کتاب نوشتم که حوادث، اشخاص، مکانها و از همه مهمتر زمان وقوع آن سرچشمه ی برداشت بسیار مناسبی جهت داستان پردازیها ،برای آنان که می خواهند از واقعیت خط گرفته و چیزی بنویسند، می باشد . در حقیقت اصلش هم همین است . یعنی شما در ابتدا باید مایه ی خامی برای نوشتن داشته باشید تا بتوانید دست به قلم برده و چیزهایی خلق کنید . این مواد خام همان رویدادهای واقعی است که با مقداری (زیاد یا کمش بستگی به مذاق نویسنده دارد) چاشنی تخیل عمل آورنده ی داستان خواهد شد . اتفاقا در «دا» این اتفاق برعکس افتاده است یعنی پدید آورنده با دخیل کردن حدودی از عناصر داستان ( مثل فضاسازی تأثیرگذار، صحنه پردازی هنری ،لحن مناسب، پیش داستانهای به جا و علی الخصوص توصیفهای قوی ) به این زندگینامه حال و هوایی دیگرگونه داده است . اینها را گفتم تا بدانیم مرز تخیل و واقعیت چه قدر به هم نزدیک و درهم تنیدگی شان چه مقدار لطیف است . حالا با این دید و داشته نوشتن آن چنان لذت بخش می شود که حتی دمی هم ترا رها نمی کند . خودش هم که نیست خیالش آن چنان با ذهن تو بازی می کند که گفتنی نیست . و بی گمان باید گفت روح تو تا لحظه ی تولد یک داستان در تسخیر چراغ جادویی نوشتن خواهد ماند... . 


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 2:48 بعد از ظهر روز یک شنبه 30 بهمن 1390برچسب:,

دلم برای نوشتن خیلی تنگ شده است .خیلی . آنقدر که مثل تشنه ای که احتیاج به نوشیدن پیدا کرده و فقط جرعه ای آب هم اجالتـا راضیش می کند، شده ام . برای همین هم فعلا که خالی الذهن هستم و روی طرح قبلی یا جدیدم برنامه ای ندارم آمده ام تا چند خطی برای رفع این عطش و عبور احساس تنگدلی ام بنویسم .

توی این حال و هوا یک جرقه ای توی مغزم آتش گرفت که بد نیست و حتی ممکن است عالی هم باشد . اصولا من در نوشتن آدم تنبلی هستم و تا زور یا فشاری بالای سرم نباشد از هیچ برنامه ای تبعیت نمی کنم . مثال خیلی خوبش همین پایان نامه ام بود. اوایلش سلانه سلانه و باری به هرجهت روزهایم را می گذراندم اما بعد که قضیه جدی شد و دیدم ای دل غافل زمان زیادی برای تحویل کار نمانده دوسوم شبانه روز را بی وقفه صرف انجام کار می کردم . ماجرای اتمام دو تا کتاب قبلی ام هم به همین نحو بود . در یک بازه ی زمانی خاص ، موادخامم را سازماندهی و عمل آوردم .

راستش ، نوشتن قید می خواهد . یعنی درواقع یکی از مهمترین ابزارهای فنی اش این است که خودت را مقید کنی که بنویسی . هرروز . یا مثل من ، هرشب . نوشتن گلی است که اول به سر خودت می زنی و بعد خواننده ات را از بوییدنش سرشار خواهی کرد . شلختگی بر نمی دارد . باید خودت را بکشی تا خوشگلش کنی . مال خودت است . اصلا خود خودت هستی . یک وقتهایی آن وسط مسطها یا حتی آخر ماخرها ممکن است کم هم بیاوری اما آنقدر لذت دلنشین وحس نازنینی دارد که تحمل می کنی .وقتی نقطه ی آخرین جمله ی داستانت را می گذاری و سر تا پایش را تماشا می کنی... به خدا که زنده می شوم . من . خود من روحم توسع پیدا می کند . این همان احساسی است که( نه همه اش را فقط گوشه ای از آن را ) یک بافنده ی قالی ، یک جراح، یک راننده، یک کشاورز، یک مخترع ، یک نقاش یا حتی یک مادر پس از تولد فرزندش دارد .(وصد البته در شکلها و اندازه های مختلف.چون توی این بالاییها بعضی کارها یدی اند ،عده ای هم ذوقی .واین گونه قیاسها خالی ازاشکال نمی تواند باشد .) امور مرحله ای وذوقی( دلی ) این طورهستند مثل همین نوشتن داستان (شعر البته دمی و لحظه ای است ، یکهومی آید و بیشتراوقات هم می ماند ) به پله ی آخرشان که می رسی حال زایدالوصفی بهت دست می دهد که گفتنی نیست . خستگی ات در می رود . همان زنده که گفتم می شوی .

نوشتن آدم را از مچاله شدن(و بودن) در می آورد . در زهدان روح همه ی ما انسانها چیزهایی گیر کرده که نیاز به متولد شدن دارند و باید درد بکشی تا در دنیا اعلام حضورکنند . تا زنده شوند (شوی ) . تا احساس رهایی کنی . تا از بسته بودن و انقباض در آیی . تا روان وسیال ، جریان پیدا کنی . آب شوی. و این ، همان فرونشاندن احساس عطشی است که اول گفتم . می خواهی یک جرعه بنوشی اما خداوند جام روحت را آنچنان لبریز می کند که سرشار می شوی از هستی و زندگی . و نوشتن یعنی همین . یعنی نوشیدن به قصد نوشانده شدن ... (خلق النور من النور )


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 6:27 بعد از ظهر روز جمعه 28 بهمن 1390برچسب:,

چهارشنبه 26 بهمن ماه 90 ،ظهر حدود ساعت یک، دفاع داشتم . «بازیابی عناصر داستانی در کتاب دا». الحمدلله همه چیز به خیر و خوبی تمام شد و بالاترین نمره را گرفتم . با قید عالی و قوی بودن کار .قبل از من هم سه نفر دیگر دفاع داشتند .اولی سیر مفهوم عصیان در اشعار فروغ و دومی و سومی طنز در مثنوی و قصاید و غزلیات سعدی . همه شعر .

این چند روز آخری پدرم در آمد .دقیقا شده بود کأنه دقایق واپسین حیات . بد نفسم گرفته بود . هر چه آن اولها شل آمدم و هر چند روز یک بار عشقی یادداشت برداریهایی برای رفع وظیفه انجام می دادم اما این اواخر مجبور بودم روزی پانزده ، شانزده ساعت کار کنم. دیگر آنقدر به درجه ای از مهارت و البته حیرت رسیده بودم که هر کلمه ای را که می خواستم تایپ کنم خودش روی صفحه کلید چسب و سرهم می شد و فوری و در یک چشم به هم زدن ، مسیرش را نشان می داد .البته با وجود تحمل آن حالا همه سختی ، حالا که این پایان نامه تمام شده می توانم با جرأت بگویم تا یک سال دیگر مواد آماده برای این وبلاگ دارم . هر چند هدفم این نیست که این کار را اتجام بدهم ولی خب ، به نتایج خیلی به دردبخوری رسیده ام که آوردن آنها در این جا لطف دارد (و نه همه ی تحقیق) و مطالعه شان خالی از لطف نیست. در حقیقت ،مطالبی که در موردشخصیت پردازی یا توصیف و صحنه و یا حتی نام کتاب و ... دستگیرم شد، آنقدر قابلیت دارد که جزو حاشیه های جذاب دا قرار بگیرد و البته آموزنده هم باشد.این کار را انشاالله به زودی زود در چهره ی صفحات آینده خواهید دید .

  


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 6:11 بعد از ظهر روز سه شنبه 11 بهمن 1390برچسب:,

یکشنبه رفتم دانشگاه . ساعت 11 امتحان داشتم .آخرین امتحان این دوره ی تحصیلی . شب قبلش ساعت 8:20 دقیقه بلیط داشتم برای تهران . تا 7و نیم پایان نامه ام را تایپ می کردم .بعدش هم یک آژانس گرفتم و مثل جت مرا رساند راه آهن . سوار قطار که شدم خیالم راحت شد و نفس راحتی کشیدم  . هم کوپه ای هایم هم دانشجو بودند. فوق جغرافیای سیاسی و MBA . یکی شان مثل من مشهدی بود و داشت می رفت برای امتحان . آن دوتای دیگر هم داشتند می رفتند دار و دیارشان . صبح که شد قطار رأس ساعت نرسید تهران . داشتم سکته می کردم . اگر از این امتحان آخری جا می ماندم  پایان نامه ام فوت می شد و می رفت  به هوا .بالاخره با هزار تا سلام و صلوات واگنها ایستاد روی سوزن ایستگاه . کی ؟ دقیقا ده ونیم . نمی دانم چطور خودم را رساندم بیرون . اولین راننده ی تاکسی را که دیدم در بست گرفتم برای دانشگاه . این یکی در یک چشم به هم زدن مرا گذاشت دم در دانشگاه . در چقدر ؟ 20 دقیقه . سکته ی سوم را داشتم توی ماشین او می زدم . پنج ، شش بار نزدیک بود تصادف کند . توی دلم می گفتم آخر ارزش رسیدن به امتحان اینقدر است ؟

ساعت 11 سر جلسه نشسته بودم و خوشحال اسمم را بالای برگه ی امتحانی می نوشتم .الحمدلله همه چیز به خیر و خوبی تمام شد و رفتم معاونت پژوهشی برای گرفتن امضاها و تاریخ دفاع . اما خوب اینجا دیگر بخت بر وفق مراد نبود و... باز هم درگیر ((دا)) شدم . شب دوباره ساعت 8 بلیط برگشت داشتم .دیروز صبح رسیدم خانه.  از امشب هم  شروع می کنم  دوباره به کار . گفته اند حجم مطالبم کم است . باز جای بسی خوشحالی است که ابر وباد ومه و خورشید و فلک تا به حال وظیفه شان را به درستی انجام داده اند و فقط مانده هل اخری . تا بعد که ببینیم چه خواهد شد.


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 1:21 قبل از ظهر روز شنبه 1 بهمن 1390برچسب:,

چه قدر بد است که آدم نامنظم شود .در واقع ، بی نظمی ناشی از مشغله ی کاری اصلا قابل تحمل نیست .این دانامه سیستم زندگی ام را مختل کرده است .حتی وقت برای ضروری ترین کارهایم را هم ندارم . دوست دارم گلوله اش کنم و پرتش کنم به آن سر دنیا و از شرش راحت شوم . خدایا ! کی بشود اول ماه دیگر و ما جزو رستگاران شویم ؟... 


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 2:20 بعد از ظهر روز جمعه 16 دی 1390برچسب:,

 

این روزها به شدت مشغول مطالعه و یادداشت برداری برای تحقیقم هستم .در ظاهر کتابهایی با موضوعات واحد (درباره ی داستان نویسی ) انتخاب کرده ام اما به واقع با یک آشفته بازار ی مواجه شده ام که نگو .قبلا هم گفتم در ابن وادی هرکسی ساز خودش را زده است .هرچه کتابهای بیشتری می خوانم ذهنم درهم و برهم تر می شود . آنقدر نظرات متفاوت و در حقیقت مقابل هم هستند که آدم می ماند راه درست چیست .خوب البته ، کم کم دارم به یک جاهایی هم می رسم . این که نمی شود زیاد به آراء و نظریه های دیگران پایبند شد . هر کسی باید راه خودش را پیدا کند .استفاده و به گوش گرفتن تجربه های شخصی متقدمین چیز بدی نیست اما نویسندگی یک جوشش درونی است . ملاک ومعیارش را خود آدم باید تعیین کند نه اینکه برود و از توی کتابهای آموزشی آن و سر کارگاههای عملی ! اش چیزی یاد بگیرد . راهش فقط و فقط نوشتن و نوشتن و نوشتن است . این خارجیها هم که توی کار خودشان مانده اند .مدام توی کتابهایشان داد زده اند: آی ایها الناس ! ما سالها کلاسها وکارگاههای آموزشی خلاق گذاشته ایم ولی دریغ ودرد که خروجی مان تنها تعداد انگشت شمار و کمی نویسنده ی خوب و بدرد بخور بوده است . یکی گفته صبحهای زود بنویسید .آن یکی آخر شب را پیشنهاد کرده است . کسانی فرموده ان جای دنج و آرام ومشخص بنویسید .بعضی اشاره کرده اند ما توی سرو صدای بچه ها و داخل قایق و در حال رخت شستن قلم می زنیم .عده ای فتوی داده اند که بی اذن عناصر داستانی نباید جلو رفت . خیلیها هم اصلا قواعد و قانونها را شکسته اند و بی هیچ ضابطه ای پیش رفته اند و کارشان عالی از کاغذ در آمده است . گروهی از موجز نویسی خوششان می آید و طایفه ای موافق قطور نوشتن اند .نویسنده ی فرنگی به فنون خود معتقد است و ایرانی نویسها دنبال اصول موازی بی هویت دیگر هستند. خلاصه دردسرتان ندهم کار از بن وریشه خراب است و من بهترین و تنها نتیجه ای که تا کنون دریافته ام این است که داستان ایرانی ناب ، حال وهوا و روش ساخت یا آفرینشش کلی با نمونه ی خارجی اش توفیر دارد . درست مثل قرمه سبزی وطنی (ببخشید !) فرش ایرانی ُ، کاملا گره و نقش و نگار و تارو پود و بافنده اش داد می زند مال کجاست . اصیل است . پر مایه . ریزه کار. عشق نسب .و حقیقتا ریشه دار... .هر چه پا بخورد قیمتی تر می شود . حالا، با این اوصاف شما خودتان قضاوت کنید می شود با پشم و نخ آنطرفیها ، بافنده ی مو طلایی و نقشه ی درختهای کاج سیبری و گلهای هلندی توی رخوت بعد ازظهرهای ژوهانسبورگ قالی کرمان عمل آورد ؟؟؟


 

نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 10:3 بعد از ظهر روز شنبه 10 دی 1390برچسب:,

 

 

امشب بالاخره پس از مدتی کم کاری و دوری از نوشتن بالاخره فرصتی دست داد تا دوباره سر انگشتی به صفحه کلید برسانم ( و یا بگذارم ) و بتوانم چیزکهایی بنویسم . راستش موقعی که موضوع پایان نامه ام را انتخاب کردم نمی دانستم که ادم وقتی اساسی با موضوعی درگیر و رو به رو می شود بتواند اینهمه مطلب یاد بگیرد . منظورم از مطب آن چیزی که توی کتابها ومقالات نوشته شده و من برای انجام تحقیق به آنها مراجعه کردم نیست بلکه مراد این است که طی کار چیزهایی می فهمی و می آموزی که چه بسا ارزششان از نتیجه ی عمل و منابع مورد مراجعه ات اگر بیشتر نباشد کمتر هم نیست . بررسی عناصر داستانی در کتاب دا شاید موضوع خوبی باشد اما برای من اصل قابل تامل خود عناصر داستانی است که حالا خیلی هم مهمتر شده است . کتابها و نویسنده های منبعی من،آراء متفاوت و نظرات ناقصی داشته و اکثرا برپایه منابع غربی نوشته شده اند . وحدت رویه مشخصی ندارند و در واقع هر کسی ساز خودش را زده است . از کس خاصی نام نمی برم اما برای من خواننده که اکنون عطش و تمرکز دانشخواهی ام به دلیل موضوع درسی ام بالا زده ، ماخذ مناسبی پیدا نشده است . انچه در مورد عناصر داستانی آموخته و دریافته ام ملقمه ای است از همه ی اینها و نه کلی سودمند از یکانشان .(در اینجا لازم به ذکر است که بگویم بهترین و سازمان یافنه ترین اطلاعات را از ویکی پدیا گرفتم) . بنابراین درس مهمی که در ابتدا عنوان کردم این است که ای کاش به جای یافتن عناصر داستانی در کتاب دا ، آنها را در داستان ایرانی *پیدا می کردم چرا که کاری است که جایش بسیار در ادبیات داستانی ماخالی می باشد.

 

*مرحوم حسین حداد کتاب بررسی عناصر داستانی در داستان ایرانی را با جمع آوری ۱۶ مقاله از افراد صاحب نظر انجام داه است اما آنچه مد نظر من است یک کار واحد و کامل ایرانی مارکدار (ببخشید نشاندار ) است.


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 5:40 بعد از ظهر روز چهار شنبه 23 آذر 1390برچسب:,

 

 

 

مدتی پیش ـقبل از اینکه دا را بخوانم -داشتم داستانی می نوشتم که اسمش را *گلی اش من بودم * گذاشته بودم .درباره جنگ بود و بیشتر آدمهای جنگ .امروز تصمیم گرفتم اولین سطرهای این داستان را برایتان بنمایانم .آنوقت شما خودتان وفقط خودتان قضاوت کنید که بین دنیای سرسخت واقعی و جهان فانتزی ذهن ما تفاوت از زمین تا به کجاست .فرق بین دیدن و شنیدن به چه مقدار است و در واقع حقیقت وخیال چه طور به قلم در می آیند :

 

-حسین !

پسرک به روی خودش نیاورد.همان طور که خیره مانده بود به زمین دنبال چیزی گشت.شاید یک تکه خاک بکر. پشت تپه کم ارتفاع کوچکی انگار آنچه را می خواست پیدا کرد. نفس عمیقی کشید.نشست وبا لوله تفنگش اسمی روی زمین نوشت.کمی نگاهش کرد.عاشقانه.عمیقانه.وکمی ... مرددانه.حالا اسم خودش را کنار آن آورد. لبخندی زد.تلخ خ خ .دورتر صدای انفجاری آمد.قلبش آتش گرفته بود.آرام با کف دست خاک را به هم آمیخت.حروف درهم تنیده شدند.برای چند لحظه چشمانش را بست.خیالش معلوم نبود او را تا کجا برد.تا کی ؟ تا چه کسی؟

تبسمی کرد.ش ش شیرین.آنقدرحلاوت انگیز که حالش را سر جا آورد. به محض باز شدن پلک هایش دوباره زمین را نگاه کرد.آن وقت با سرانگشت لرزان اما مشتاق نشانه اش چیزی کشید.رخی.رویایی .زنی.بعد هم شانه کوچک زنانه ای را که به رنگ سبز بود از جیبش در آورد و روی خاک ها کشید.زن موهای بلندی داشت.به شبی برفی می ماندند.شانه را بی آنکه غبار آن را بزداید روی موهای خودش برد و آرام پایین کشید.تارها ی آشفته که مرتب شدند گونه ی چپش را به آهستگی روی زمین گذاشت. چشمانش درست مقابل نگاه زن بود. معلوم نبود که دوباره به چه چیزی فکر کرد.فقط لحظه ای بعد قطره اشکی روی گونه هایش غلتید ودرست افتاد روی دهان نیمه باز زن.

زمین خیسی را فرو داد. لب ها.

دست برد وموهای زن را دستی کشید.خاک نرم بود.دست های او زمخت و خشن.سرباز بود.دلش سیاه شده بود از جنگ.


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 6:6 بعد از ظهر روز جمعه 11 آذر 1390برچسب:,

آزادی خرمشهر را دوست دارم . این اولین مطلبی است که در کتاب دا برایم شیرین و خواندنی است .بعد از آن همه اتفاقات تلخ وحوادث هولناک  ، چنین واقعه ای بهترین و زیباترین خبر وپایان خوش است . گل داستان . برای همین ،قبل ترها _همان زمان که داستان را می خواندم _نوشتم که چنانچه دا در این نقطه به آخر می رسید و توضیحات بعدی راوی در مورد آدمها و مراحل بعدی زندگی شان ادامه تر نمی یافت ؛ حلاوت دیگری در کام خواننده ماندگار می شد .به هر رو ، سلیقه ی گردآورندگان کتاب چیزی جز خواست شخصی و قلبی من خواننده ی نوعی بوده است و گریزی از آن  نیست . دا بارها چاپ شده و نوبتهای بسیار دیگری هم این اتفاق خواهد افتاد . مگر اینکه ما به این پایان سازی درونی خود به عنوان نیمه ی بعدی تولد کتاب ؛ یعنی خوانش - والبته بینشی -  معتقد باشیم که مستقل و مجزا از صفحات کتاب تصمیم گرفته و سرانجام آن را رقم میزنیم .این را علاوه کنید به تصویرسازی و به مخیله آوردن صورت ذهنی کل ماجرای کتاب وبرداشتهای سلسله واری که در راستای قلم زنی نویسنده ، تا آخر کتاب  یا همان شکوفندگی اش با ما همراه است .

الغرض ،جان کلام در قسمت قبلی این بود که هرکس آن بخش از دا را می پسندد که قرابت خاصی با شخصیت خود او دارد . این خبر ، آزادسازی خرمشهر ، یکی از تصاویر روشن کودکی ام است که نه تنها از آن من ،که متعلق به یک ملت است .به یک تاریخ .

دومین بخش منتخب از کتاب ،فصل سوم است .اتفاقا اینجا هم راوی از خاطرات دوران کودکی و علی الخصوص از رابطه ی عاطفی خود با برادرش علی _که یکی از شخصیتهای محبوب من در داست _ صحبت کرده است . مؤلفه های مشترک بسیاری هست که این صفحات را با اوراق کودکی هرکدام از ما یپوند می دهد . بقیه ی کتاب را دوست ندارم . در واقع ظرفیت تحمل  راوی را می ستایم که چنان روزگار پر مرارتی  را سپری کرده است . اوایل داستان که هنوز خیلی قابلیت هضم و درک مصائب آدمهای آن روزگار را نداشتم- وهنوز هم ندارم - خیلی به سختی کار مطالعه را انجام می دادم . برای همین هم برایم دوباره خواندن  آن قسمتها  ، امر مشقت آور و دشواری خواهد بود.

حالا می رسم به دیگر زیباییهای کتاب برای خودم که بارها آنها را مرور کرده ام .صفحه ی  786 که نقشه ی خرمشهر را به تصویر کشیده وصفحات 772و 780 که مربوط به عکسهای پاپا و خانه ی پدری راوی است . و تمام .


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 6:9 بعد از ظهر روز دو شنبه 7 آذر 1390برچسب:,

 دیروز یک مقاله  درباره ی ادبیات داستانی جنگ از خانم اعظم بابایی خواندم .از سایت pajooheگرفته بودم .مطالب خوبی داشت .یک جمله اش به شدت نظرم را جلب کرد و آن این بود : در چنین ادبیاتی _ادبیات جنگ _ ،اندیشه های متافیزیکی ،بیش از هر چیز در پیشبرد داستان مؤثر است . جالب است که من خودم هم قبلا در خلال نوشتن چیزهایی در مورد جنگ به این مسأله برخورد کرده بودم .یعنی خواه ناخواه  همیشه جریاناتی که با اعتقاد و دل آدمها سروکار دارند حالت قدسی گونه ای به خود می گیرند .جدای از مقوله ی داستان ، در زندگی واقعی هم نیروهای ماورائی همیشه در ورای موضوعات و مباحث دوست داشتنی _به گمانم آمد این مهمترین و مناسبترین کلمه خواهد بود _ و جدانشدنی از وجود انسان  قرار دارند .مذهب ، وطن ، مادر  وخیلی چیزهای دیگر که شاید در ظاهر از جنس و طیف هم نباشند اما به واقع یک  رشته ی آسمانی رنگ از درون  هر کدام به دیگری نقب زده و چون مهره های تسبیحی ، مدوروار به هم اتصال خورده اند .نگاه کنید به همین دا و جمع وجورشده ی  آنها  را به راحتی تماشا کنید . این جور داستانها را اگر ده دفعه هم که بخوانید اما باز هم باربعدی سراغش می روید تا چیز جدید دیگری در آن کشف کنید . چون در واقع توی آن دنبال خودتان می گردید .دل خودتان . زندگی خودتان . و این خاصیت  عناصر یا همان اندیشه های ماورائی است .خدایی اش با کدام صفحه از دا بیشتر حال کردید ؟ کمی فکر کنید . دوباره برگردید ، آن را بخوانید و ببینید . شما ،*خودتان *، *دلتان * توی کدام ورق ، خط یا کلمه نشسته اید ؟

 من ، در قسمت بعدی برایتان خواهم گقت .


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 1:24 بعد از ظهر روز شنبه 5 آذر 1390برچسب:,

 

امروز هوا بس ناجوانمردانه سرد است .برف آمده و زمین نشین هم شده است طوری که برنامه ی مرا برای رفتن به کتابخانه لغو کرد . هیچوقت میانه ی خوبی با برف و سرما نداشته ام .هیچوقت . و به هر رو یک روز دیگر هم برای تهیه ی منابع مورد نظرم عقب افتادم . البته روزهای پیش تقریبا فعالیتهای ثمرباری داشتم .یکسری مقالات در مورد عناصر داستانی جمع آوری کردم که خیلی بدرد بخور هستند . یعنی در واقع کلیدی . قفل باز کن ! سایتهای با ارزشی هم در اینترنت لانه کرده اند که هم معرفی کتابهای مناسبی دارند و هم مطالبشان درخشان است و در فرصت مناسب آنها را لینک خواهم کرد . چند روز پیش هم که نمایشگاه کتاب مشهد دایر بود برای تهیه منابع مورد نظرم که لیست کرده بودم مراجعه داشتم .اما یا من ندیدم یا نبود ویا هردو ، چون دریغ از یک کتاب خوب در مورد عناصر داستانی . انتشارات سوره ی مهر هم که فقط همین دا را خوشگل و شکیل جایی که بشود خوب دید و خوب ... ، گذاشته بود .فقط تاملی دیگر در باب داستان ترجمه ی محسن سلیمانی را داشت و بس . از این جدیدها هم که کتاب بررسی عناصر داستان ایرانی نوشته ی مرحوم حسین حداد بود را گفتند که در راه است .خلاصه چیزی از مقوله ی داستان دستم را نگرفت جز یک کتاب در مورد زندگینامه نویسی جنگ و سه مجموعه داستان کوتاه . بقیه لیست هم یافت نشد و من به راحتی کتابهایی را که به چشمم خورد و دوستشان داشتم ـ در موارد دیگر علاقمندی ام ـ با فراغ بال خریدم و چه قدر کیف کردم از خریدن عشق و پول دادن برای آن .

نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 8:50 بعد از ظهر روز سه شنبه 24 آبان 1390برچسب:,

این دلها همانند تن ها خسته می شوند،برای نشاط آن به سخنان تازه ی حکیمانه روی آورید.

 

                                                                                                        حضرت علی(ع)


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 2:50 بعد از ظهر روز جمعه 20 آبان 1390برچسب:,

 

گاهی اوقات فکر می کنم

 کاش دنیا نصف می شد .

نیمی برای انسانهای خوب ،

وبقیه برای آدمهای شر.

اما نمی شود !

حتی خدا هم دوست دارد جنس هایش را در هم بفروشد۰۰۰


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 2:46 بعد از ظهر روز سه شنبه 17 آبان 1390برچسب:,

 

صبحی داشتم با خودم فکر می کردم درست است که دا کتاب پرفروشی از کار در آمده و این علامت خیلی خوبی برای موضوع انتخاب شده ی آن است اما ای کاش همزمان با این چاپهای پشت سرهم و اضافه کردن تعدادنسخه ها، اصلاحات لازم و حذف و اضافات ضروری هم مد نظر قرار می گرفت .( این مطلب را در حین خواندن کتاب و درج مطالب نسبتا روزانه در این وبلاگ ، گاه به گاه مابین نظرات شخصی خودم را قبلا نوشته ویاد آور شده ام.)ویرایش اساسی در بخشهای پایانی کتاب و اصولا حذف بعضی مطالب وبخشها از این جمله اند .جدا از تصحیحهای دستوری و نگارشی ، مطلب دوم هم به هما ن مقدار به نظرم بسیار ضروری است .عنوان کردن بعضی مطالب و بازگو کردن آنها در کتاب در کنار مطالب پر محتوی و دارای بار سنگین تاریخی و ارزشی نه تنها لطفی ندارد بلکه فقط و فقط بر حجم وسنگینی کتاب می افزاید . گوشه ای از بخشهای پایانی از این جمله اند که می شد آنها را خلاصه تر آورد و یا اصلا کتاب در اوج خود و در بهترین قسمت یاد آوری خاطرات ،یعنی فتح خرمشهر ،تمام و بسته شود.بخش بندی خاطرات در یک دوره ی چهل فصلی واقعا چه پیامد مثبتی داشته است ؟ آیا مثلا در یک قسمت بندی هفت بخشی چیزی تفاوت می کند یا اتفاق ها کم رنگ تر خواهند افتاد؟ آیا دای برجای مانده در ذهن ما حقیقتا محصول همان هفتصد و نیمی صفحه است ؟ ایا واقعا دا نمی تواند داتر از این حرفها باشد ؟


 

نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 5:59 بعد از ظهر روز جمعه 13 آبان 1390برچسب:,

امروز تقریبا ده روزی می شود که از سفر برگشته ام. این ده روز به علاوه ی آن هفت روز جمعا از هر لحاظ ؛ چه مکانی ، چه زمانی و چه  فکری مرا از حال وهوای پایان نامه و درس و تحقیق و مطالعه در آورد. به نظر می آید خیلی خجسته ام .اصلا دل ودماغی برای شروع ندارم.حالا تا باز تا توی فلاخن فشار وکمبود وقت نیفتم و وسط یک دنیا استرس پرتاب نشوم ،ادب نخواهم شد. ولی واقعا نمی دانم این دقیقه ی نود چه قدرت جادویی وجذبه ی دلهره آوری دارد که همیشه از دلش بهترین و ناب ترین نتیجه ها در می آید .در عین حال ممکن است این دفعه این تو بمیری از آن تو بمیری ها نباشد. پایان نامه است ها ! نکند شوخی شوخی جا بمانی دختر؟


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 11:33 بعد از ظهر روز چهار شنبه 11 آبان 1390برچسب:,

سلام.برگشتم.


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 7:32 بعد از ظهر روز یک شنبه 24 مهر 1390برچسب:,

به زودی برمی گردم.برای بازیابی عناصر داستانی در کتاب دا. موضوع پایان نامه ام.


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 11:11 بعد از ظهر روز شنبه 23 مهر 1390برچسب:,

 

پانزده - امشب دا به آخر فصل چهلم رسید. صفحه ی ۷۳۱. یعنی تمت . خود کتاب را می گویم . دا اما هنوز زنده است ... دا یادگار زندگی ماست. یادگار درختی که هنوز سایه اش ، خنکای وجودش و سرسبزی اش را از ما دریغ نکرده است ... من فکر می کنم تا خرمشهر هست ،دا تمام نخواهد شد.

 

(صفحه ی ۷۳۱)


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 10:52 بعد از ظهر روز سه شنبه 19 مهر 1390برچسب:,

 

 

چهارده – بالاخره ساعت  دو ، روز سوم خرداد سال 1361 اعلام کردند خرمشهر آزاد شده . چه کسی می توانست حال و هوای ما را از شنیدن این خبر درک کند...همه یکدیگر را بغل کرده  واز خوشحالی گریه می کردند.مردم ... به ما تبریک می گفتند. ...همه از شادی این خبر کارشان را رها کرده بودند وبه خیابانها آمده بودند.همه جا پر از هیاهو و سر وصدا شده بود ...تهران غلغله بود ...مردم شیرینی و شربت  پخش می کردند. ماشینها چراغهایشان را روشن کرده و بوق می زدند. خیلی از مردم پرچم جمهوری اسلامی را در دست گرفته و تکان  می دادند. در آن لحظات یاد شهدا برایمان مرورمی شد... حال وهوای خاصی بود که به زبان نمی آمد...در عملیات بیت المقدس خیلی از بچه های خرمشهری شهید شده بودند...

آن روز که  با دا به خرمشهر رفتیم ، روز خیلی بدی بود. وقتی توی کوچه ها و ویرانه ها راه می رفتیم این شعر که بعد از فتح خرمشهر در مسجد خوانده شده بود در ذهنم مرور می شد :

یاران چه غریبانه ، رفتند از این خانه                      هم سوخته شمع جان ،هم سوخته پروانه

بشکسته سبوهامان ،خون است به دلهامان                   فریاد و فغان دارد دردی کش میخانه 

هر سوی نظر کردم ، هر کوی گذر کردم                          خاکستر و خون دیدم ویرانه به ویرانه

افتاده سری سویی ، گلگون شده گیسویی                  دیگر نبود دستی  تا موی  کند  شانه

تا سر به بدن باشد ، این جامه کفن باشد                       فریاد  اباذرها  ره  بسته  به  بیگانه

لبخند سروری کو؟ سرمستی و شوری کو؟                هم کوزه نگون گشته،هم ریخته پیمانه

آتش شده در خرمن ، وای من و وای من                       از خانه  نشان دارد خاکستر  کاشانه

ای وای که یارانم ، گلهای  بهارانم                                   رفتند  از این خانه ،  رفتند غریبانه

 

 امروز، هفتصد صفحه تمام شد.


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 9:31 بعد از ظهر روز جمعه 15 مهر 1390برچسب:,

 

سیزده – شهادت علی . این خبر تلخی است که در اوایل فصل سی ویکم خانواده ی مادری زهرا و از همه مهمتر دا با آن مواجه می شوند. راوی می گوید :

...دایی حسینی از طریق دایی نادعلی موضوع شهادت علی را فهمیده و همان شب به پاپا گفته بود.پاپا تا صبح توی چادرش ناله می کرد ...همه فکر می کردند پاپا به خاطر شهادت بابا اینطور بی تاب است ...آن شب گذشت . ساعت چهار ونیم ، پنج صبح پاپا شروع کرد به اذان گفتن .صدایش محزون بود...همین طور گریه می کرد و روضه می خواند وبا صدای بلند صحنه های کربلا را توصیف می کرد تا به شهادت علی اکبر (ع) پسر بزرگ امام رسید و خیلی قشنگ گفت :علی اکبر که شهید شد کمر امام خم شد و بلا فاصله بعدش گفت :سید علی هم مثل علی اکبر شهید شد .

دا صدای شیونش بلند شد ...ضجه زد و از حال رفت ...پاپا به نماز ایستاد ...همگی گریه می کردند... از موهای دا خون چکه می کرد ...خیلی نگرانش بودم ...پیر وشکسته شده بود...

چند صفحه بعد، امتداد جنگی که عزیزترین کسان زهرا را از او گرفته وحالا تا پایتخت هم کشیده شده ، همراه با عکس العملهای مردم اینطور توصیف می شود :

...غروب بود ...مردمی که توی صف ایستاده بودند با هم حرف می زدند . می گفتند مردم خرمشهر بیخود شهرشان را رها کردند وبه شهرهای دیگر رفته اند یا به تهران آمده اند .ناگهان آژیرقرمز به صدا در آمد وهمه جا یکدفعه خاموش شد .ضد هواییها شروع به تیراندازی کردند .مردم می ترسیدند .یکی دو تا از خانمهایی که در صف بودند غش کردند .همه مضطرب بودند...آن عده که از جنگزده ها گله وشکایت می کردند ، ساکت شدند ...مردم نمی دانند جنگ یعنی چه و چه اتفاقاتی دارد می افتد...

این هم تصویر باور شهادت پدر وبرادر راوی در صفحه ی آخر همین فصل است:

مردی که پشت میز نشسته بود ، دفتر جلد مشکی بزرگی را باز کرد .شناسنامه ی علی وبابا را گرفت ومشخصات آنها را در آن نوشت .نور افتاب از پنجره ی بزرگ شیشه ای اتاق به روی دفتر می تابید . مرد صفحات آخر شناسنامه ها را باز کرد و مهرابطال آنها را زد ...زدم زیر گریه ...وقتی مهر * باطل شد * روی آخرین یادگاریهای بابا وعلی خورد احساس کردم واقعا همه چیز تمام شد...

فصول 31 و 32 و 33 کوتاه و همگی مشترکا با جمله ای در مورد تهران آغاز شده اند .تحرکات منافقین ، دیدار با امام ، وضعیت اردوگاههای جنگزدگان و شهادت دکتربهشتی مهمترین موضوعات در این قسمتها هستند .

فصل سی وپنجم فصل مهمی است که به ازدواج زهرا ، شهادت محمد جهان آرا وجریان زندگی در آبادان می پردازد تا اینکه.....


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 11:32 بعد از ظهر روز سه شنبه 12 مهر 1390برچسب:,

 

دوازده – این روزها دیگر کم کم دارم به اواخر کتاب نزدیک می شوم . به اول بخش پنجم رسیده ام و حدود صد صفحه ی دیگر ؛ دا بالاخره تمام خواهد شد .

عدم موفقیت راوی و دوستانش برای رفتن به آبادان ، مشغول شدن او به همکاری با درمانگاه کمپ وبازگو کردن چند خاطره از پزشکان ، بیماران و وضعیت کمپ ، ماجرای چگونگی حضور زهرا در تهران برای معالجه و دیدار با چند فرد سرشناس و مهم در مجلس ؛ خط اصلی اتفاقاتی را که در این چند صفحه خوانده ام تشکیل می دهند . از بحث موضوعی جریانات فوق که بگذریم یاد آوری نکاتی - اشکالاتی -چند خصوصا در مورد فصل سی ام ، در اینجا کاملا ضروری به نظر می آید. اشکال اول به نوعی پراکندگی و به هم ریختگی در ارائه ساختارمطالب مربوط به کمپ آوارگان وعدم انسجام ونظم در نحوه ی بازگویی آنها وارد می شود. لازم به ذکر است پرداخت به این مساله هم در اوایل و هم در اواخراین فصل به صورت جزئی تر، تکرار شده است که اگر چنانچه مطالب بیان شده در قسمت دوم به نحوی ، به ادامه ی ماجرای همکاری زهرا در کمپ درمانگاه متصل می شد داستان از نوعی هماهنگی و وحدت رویه در بازگویی خاطرات بهره بیشتری برده بود.نکته ی بعدی ، نیاز شدید این فصل - سی ام - به فن ویراستاری است چرا که جمله ها در برخی صفحات و یا درلابه لای بازگویی پاره ای ماجراها به طرز خیلی بد ، با مشکلات اساسی و ریشه ای مواجه می باشند .در برخی جاها ،اتفاقات با زبانی یسیار ابتدایی و غیرتکنیکی که با فصول قبلی - خصوصا بخشهای آغازین کتاب -اصلا همخوانی ندارد؛ بازگو شده و به جریان یکدستی و یکسانی بیان راوی ، لطمه ی زیادی وارد شده است . این مسائل هر چند از ارزش اصلی کتاب؛ یعنی خاطرات گرانسنگ ومستند خانم سیده زهرا حسینی ذره ای نمی کاهد اما ؛ نیاز به نوعی هم سطحی ، هم آوایی وبهتر بگوییم هم فرازی جنس روایت و قلم ؛ در بیان حماسه ی شگرف آدمهای جنگ را بسیار و بازهم بسیار می طلبد .


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 2:21 قبل از ظهر روز دو شنبه 11 مهر 1390برچسب:,

یازده - پانصد و نود وچهار صفحه .امروز تا اینجا پیش آمدم .اولش حرف از روند معالجه و رو به بهبودی رفتن زهرا بود و در ادامه مطالبی در مورد اردوگاه جنگزدگان و وضعیت آواره های مناطق مرزی مثل خرمشهر گفته شده بود که به نظرم خیلی مهم آمد. موضوعاتی مثل وضعیت بد بهداشتی ، تغذیه نادرست،تقابلات فرهنگی ،مشکلات مالی ، اسکان نامناسب ،عدم وجود سرپرست خانواده ، نبود متولی مناسب در جهت رسیدگی به امورجاری کمپها و خیلی چیزهای دیگر ؛که تبعات جنگ و آوارگی در آن روزها بوده است . گوشه ی کوچکی از این داستان اندوهبار دوری از خانه و کاشانه و چشیدن طعم تلخ غربت را ، راوی در صفحه ی 562 این چنین توصیف می کند:

 

بعد از گذر از سه پله وارد خانه ی یک اتاقه مان شدم .موکت نمدی سبز رنگی کف اتاق دوازده متری را پوشانده بود.دو طرف اتاق دو تخت دو طبقه که بیشترین فضا را اشغال کرده بودند، قرار داشت. یک کمد فلزی ، یک فن کوئل دو منظوره ی سرمایشی و گرمایشی تنها وسایل اتاق را تشکیل می دادند.پنجره ی کوچکی تنها نورگیر اتاق بود که نور داخل اتاق را تامین می کرد....پذیرشش برایم سخت بود. .احساس می کردم وارد یک سلول شده ام و این کمپ در واقع اردوگاهی برای اسراست .البته کوچکی فضا نبود که آزارم می داد، به اینجا انسی نداشتم . من خانه ی خودمان را می خواستم .خانه ای که بعد از سالها رنج و مرارت به دست آورده بودیم وخودمان در ساختنش نقش داشتیم .از خودم می پرسیدم :آخر چرا ما باید آواره شویم ؟ چه دستی در بدبخت کردن ما مقصر است ؟

در صفحات بعدی یعنی 581 و582  و583  به ملاقات زهرا و دوستانش در اسکله با شهید جهان آرا اشاره می شود. محبوب ترین فرمانده ی جنگ برای من .کسی که نمی دانم علت این تعلق خاطر به او در وجودم برای چیست ؛ حال آنکه شجاعت ، زکاوت ، غیرت و حمیت سایر فرماندهان در طول چندساله ی دفاع از وطنم هم برایم قابل ستایش و سپاسگزاری می باشد. چهره ی پاک و معصوم ، فرماندهی در عین جوانی ،هوش و درایت ،نترس بودن ، یا حتی شعری که حسین فخری می خواند و ممد را که دیگر نیست تا آزادی شهر را ببیند ؛ دلنشین تر و دوست داشتی تر می کند ؟

نمی دانم .نمی دانم . نمی دانم . فقط می دانم خرمشهر موجب عزت و وقار سرزمینم ایران بوده است .آنقدر که هر کس و هرچیز که به او ربط دارد مثل خودش عزیز و محترم می شود . درست مثل شهیدگرانقدر محمد جهان آرا ؛ قلب تپنده ی آن . حالا که فکر می کنم می بینم اصلا شاید یکی از دلایل اقبال خوانندگان به دا ، همین ربط واتصالش به خرمشهر باشد .دایی که حالا به چاپ صد وپنجاه و ششم هم رسیده است .


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 1:4 قبل از ظهر روز شنبه 9 مهر 1390برچسب:,

 

 

 

ده – نمی دانم چه طور گذشت...صبح شد. ظهر شد. شب شد...امروز را می گویم.از صفحه ی پانصد به بعد ؛ فقط دا را تندو تند ورق می زدم و می خواندم ...بلند شدم و ژ – سه را دستم گرفتم .به دیوار تکیه دادم...صدای انفجاری شنیدم...پرت شدم ... با صورت به زمین افتادم... سعی کردم از جایم بلند شوم ، نتوانستم... گفتند باید ببریمت بیمارستان... صدایی که از درونم می شنیدم دیوانه ام می کرد.دیگر خرمشهر را نمی بینی . این آخرین دیدار است ...از همه ی بچه ها خداحافظی کردم ... آن قدر ناراحت بودم که مسجد جامع را نگاه نکردم ...اشک می ریختم ... خودم را مثل درختی می دیدم که او را از درون خاکش بیرون می کشند در حالی که ریشه هایش در خاک عمیق شده و حاضر به جداشدن نیست... من در خرمشهر بزرگ شدم ...چه طور می توانستم از اینجا کنده شوم ...نباید می رفتم ...شهر من در آستانه اشغال است... به من نیاز دارد ... تمام شهر چشم شده بود و به من نگاه می کرد... داشتم باور می کردم که در حال رفتن هستم ... برگشتنی در کار نیست ... توی مسیر مردم را می دیدم که در حال خروج از آبادان هستند .وضع اسف باری داشتند. همه خسته ونزار پیاده راه می آمدند. هر کس هرچه توانسته بود با خودش آورده بود .بچه ها نالان و گریان می آمدند .هر ماشینی که رد می شد مردم هجوم می آوردند والتماس می کردند که سوارشان کنند...آرام آرام گریه می کردم ...

در فصل بیست ونهم ، ماجرای ملاقات دا در بیمارستان با زهرا هرچند در ظاهر به یک عیادت و دلجویی مادرانه می ماند اما در واقع می توان حقایق زیادی را ازلا به لای آن بیرون کشید.گویی دا، مادری جدا شده از فرزند نیست بلکه خود خود خرمشهر است .دور شده از سرسبزی و خرمی .شور وزندگی .آرامش و رهایی.

...خیلی لاغر شده بود ... دیگر آن دای سرزنده و شاداب نبود.خیلی ساکت و آرام شده بود.غم بزرگی درچهره اش موج می زد...چشمهایش رنج وخستگی همه ی درونش را لومی داد. نگاه که می کرد از چشمهایش خجالت می کشیدم (که ناخواسته ترکش کرده بودم ) .

زهرا سپس در ادامه ، جدا شدن از چنین مادری را اینگونه توصیف می کند:

... دلم نمی خواست از خرمشهر بروم .به زور مرا بردند... روحم برای خرمشهر پر می کشید...غم بزرگی روی دلم نشسته بود...

این غم بزرگ دوری او از خاک وخانه ی خودی – با اینکه میزبانان مهربان ودلسوزی هم دارد –در لابه لای توصیف دردورنج جسمانی اینطور نمود پیدا می کند:

...با کمک بقیه توانستم بایستم وپاهایم را روی زمین بگذارم اما زمین را حس نمی کردم...

این وضعیت تا آنجا ادامه می یابد که پیشروی دشمن و مجروحیت اوانگار تواما دست به دست هم می دهند تا اوضاع وخیمی را که کم کم دارد به وقوع می پیوندد خواننده با نگرانی از لابه لای خطوط اینطور پیگیری کند :

...به مرور... دردهایم بیشتر می شد..وسعت زخم هم بیشتر شده بود ...عراقیها خیلی پیشرفت کرده اند...شهرسقوط کرده... دشمن کلی کشتار کرده ...باورم نمی شد...مثل یک کابوس بود...دلم برای شط ،برای گرما ،برای شرجیهای خرمشهر تنگ شده بود...

و بالاخره از زبان یکی از بچه های خرمشهر می شنود که :

...خوش به حالت نبودی ببینی چه اتفاقاتی افتاد...اگه بدونی تو چهل متری چه کار کردند.گوشت وپوست ومغز بچه ها با آسفالت یکی شده بود.به مجروحها تیر خلاص می زدند.حتی به جنازه شهدا هم رحم نمی کردند.با آرپی جی اون ها رو هم می زدند.همه ی خونه ها روغارت کردند.حتی حرمت مسجد جامع رو هم نگه نداشتند.آنقدر شهر رو کوبیدند که درب و داغون شد...حمام خون راه افتاده بود...چه طور آدمها می توانند تا این حد سنگدل وجنایتکار باشند؟!

.....

مجری تلویزیون می گفت:باوجود همه ی جانفشانیها وفداکاریهایی که جوانان ومردم خرمشهر از خود نشان دادند متاسفانه خونین شهر به دست دشمن بی دین افتاد...

....

صدایم را آزاد کردم وهای های گریه کردم.

(صفحات :513-515-522-528-529-530-531-537-538-547-550-552-555-556-557)


نویسنده : محبوبه رضوی نیا - ساعت 1:54 قبل از ظهر روز جمعه 8 مهر 1390برچسب:,

 

نه – اوضاع به قدری خطرناک شده و عراقی ها آنقدر جلو آمده اند که ...

این جمله ای است که فصل بیست و هشتم با آن شروع می شود. بخش مهمی که دروازه ی ورود به درگیریهای شدیدتر وبه قطع یقین پیشروی کاملتر دشمن خواهد بود. قسمت ذکر شده به علاوه فصل قبلی (بیست و هفتم ) -که آن هم در جای خود حاوی مطالب تاریخی خاص و قابل توجه است –در حقیقت نوعی مقدمه چینی را برای سقوط شهر به ذهن خواننده منتقل می کند:

شرایط بحرانی تر و بدتر شده بود...دیگر کمتر خانه ای بود که ویران نشده یا زخمی برنداشته باشد.(توصیف زیبا )...باد می وزید و خاروخاشاک را در خیابانهای خالی این طرف و انطرف می برد.همه چیز کابوس شهر در حال سقوط را تداعی می کرد......انگار دیگر برای همه محرز شده بود که قضیه جنگ جدی است و رژیم بعث عراق با این همه نیرو و تجهیزاتی که به میدان آورده ، فقط قصد گرفتن خرمشهر را ندارد...حلقه ی محاصره ی عراقیها که نعل اسبی وارد شهر شده بودند تنگتر شده بود...جاده ی خرمشهر – اهواز به کلی بسته شده بود... (صفحات 489 و492 )

ودر ادامه وضعیت نیروهای مقاومت با تصاویر روشن ، ملموس وقابل درکی به موازات موقعیت پیش آمده اینطور توصیف می شود:

...مدافعین بومی یا غیر بومی را می دیدم که از شدت خستگی نای راه رفتن ندارند و سلانه سلانه خودشان را می کشانند.حتی اسلحه های بالای دوششان را نمی توانستند نگه دارند.اسلحه توی دستشان بود وقنداقش روی زمین کشیده می شد. معلوم بود چند روز است پلک روی هم نگذاشته اند که نمی توانند چشمهایشان را باز نگه دارند ... (صفحات 492 493 )(این سطوربه هم فشرده یک گزارش تصویری بسیار زیبا وتاثیرگذار ودر عین حال مستند از حال وهوای آخرین روزهای پایداری خرمشهر است.)

در صفحه پانصد باز با یکدندگی وجروبحث زهرا سر رفتن به محل درگیریها مواجه می شوم .آنجا که ستوان اقارب پرست به عنوان یک مافوق به همراهان او می گوید این خواهرها باید برگردند . توی خطهای پایین ،اصرار و پافشاری دوباره نتیجه می دهد.زیرلب ناراضی از این سرپیچی ، با خودم می گویم :زنها در جنگ خودشان فرمانده ی خودشان هستند.

چند ورق بعد ، خسته از درگیریها  دا را می بندم .